اي زلف نگار من از بس که پريشاني
سرتا به قدم مانه سامان مرا ماني
چون زنگيکي عريان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عرياني
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو به آتش سوزان در چون هندوي بيجاني
افعي زده را ماني از بس که به خود پيچي
با آنکه تو خود از شکل چون افعي پيچاني
افعي به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آيين زين روي گراياني
بسيار به شب کژدم از لانه برون آيد
تو کژدمي و پيوست در روز نماياني
زي کوي مغان ما را گاهي دوسه مي بايد
وز چنگ مغان ما را جامي دو سه مي بايد
ديوانه و ژوليده آشفته و شوريده
مشتاق نکويان را نامي دوسه مي بايد
زهاد ريايي را انکار بود از مي
بر گردن اين خامان خامي دو سه مي بايد
چشم بد بدخواهان از هر طرفي بازست
بر چهر نگار از نيل لامي دوسه مي بايد
در جان و دل و ديده جا کرده خيال دوست
آن طاير قدسي را با مي دوسه مي بايد
از تاک به خم و زخم در شيشه از آن در جام
دوشيزه صهبا را مامي دوسه مي بايد
زلف و خط و گيسو را زيب رخ جانان بين
وان صبح همايون را شامي دوسه مي بايد
خواهي شودت اي دل کام دو جهان حاصل
زي بارگه خسرو گامي دو سه مي بايد
من بنده خاقانم از دهر نينديشم
ترياق به کف دارم از زهر نينديشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهر کشد خنجر
از چرخ نپرهيزم وز دهر نينديشم
دوشيزه صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نينديشم
گر تيغ کشد خورشيد ور قهر کند بهرام
زان تيغ نتابم رو زان قهر نينديشم
شهري به خلاف من گر تيغ کشد چون بيد
با حرز ولاي آن زان شهر نينديشم
چون ني ز فلک با کم باديست کره خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نينديشم