خيزيد و يک دو ساغر صهبا بياوريد
ساغر کمست يک دو سه مينا بياوريد
مينا به کار نايد کشتي کنيد پر
کشتي کفاف ندهد دريا بياوريد
خوبان شهر را همه يک جا کنيد جمع
جايي که من نشسته ام آنجا بياوريد
ما را اگر به جام سفالين دهيد مي
خاکش ز کاسه سر دارا بياوريد
از ملک ري به ساحت يغما سپه کشيد
هر جا پري رخيست به يغما بياوريد
وز روم هر کجا بچه ترساي مهوشست
ور خود بود کشيش کليسا بياوريد
در بزم عيشم از لب و دندان مهوشان
يک آسمان سهيل و ثريا بياوريد
تا من به ياد چشم نکويان خورم شراب
يک جويبار نرگس شهلا بياوريد
تا من به بوي زلف بتان تر کنم دماغ
يک مرغزار سنبل بويا بياوريد
گيريد گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بياوريد
تابيد زلف حوري و او را دوان دوان
سوي من از بهشت به دنيا بياوريد
تا من کنم ثناي خداوند خود رقم
کلک و مداد و کاغذ و انشا بياوريد
اول به جاي صفحه ز بال فرشتگان
پري سه چار دلکش و زيبا بياوريد
ور از دو ساق غلمان نايد قلم به دست
از ساعدين آن بت ترسا بياوريد
پس جاي دو ده مردمک ديدگان حور
ساييد و هر سه چيز به يکجا بياوريد
ترکا مگر تو بچه حور جنانيا
کاندر جهان پيري و دايم جوانيا
معجون جان و جوهر دل کس نديده بود
اينک تو جوهر دل و معجون جانيا
سوگند مي خورم که به دنيا بهشت نيست
ور هست در زمانه بهشتي تو آنيا
سيم از پي ذخيره تن مي نهند خلق
تو سيمتن ذخيره روح روانيا
شادي دهد به دل رخ خوب تو اي عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانيا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرين
پندارمت به روي زمين آسمانيا
دل را به نسيه گر چه دهي وعده ها وليک
جان رابه نقد زندگي جاودانيا
هر گه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانيا
سهراب وار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانيا
گويند جان ز فرط لطافت نهان بود
جاني تو در لطافت و اينک عيانيا
معلوم شد که مردم چشم مني از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانيا
بنگر در آب و آينه منگر که ترسمت
عاشق شوي به خويش و درانده بمانيا
روزي بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشته يي ز چه رو بي نشانيا
در عضو عضو پيکر من نقش روي تست
يک تن فزون نيي و به چندين مکانيا
الله اکبر اي سر زلفين يار من
خود مايه چيست کاينهمه عنبر فشانيا
اول ضعيف و زار نمودي به چشم من
و آخر بديدمت که عجب پهلوانيا
از تار تار موي تو آيد شميم مشک
گويي که خلق والي مازندرانيا
اي زلف دانم از چه بدينسان خميده يي
عمري به دوش بار دل ما کشيده يي
زينسان که بينمت مه و خورشيد در بغل
دارم گمان که چرخي از آنرو خميده يي
شيطان شنيده ام که برون شد ز خلد و تو
شيطاني و هنوز به خلد آرميده يي
ماني به زاغ خلد که عمري به باغ خلد
خوش خوش به گرد کوثر و طوبي چريده يي
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفته يي و با پر و بال شميده يي
غلمان مگر به شوخي سنگي زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنيا پريده يي
نزديک گوش ياري و آشفته يي مگر
آشفته حالي من از آنجا شنيده اي
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجي خزيده يي
نوري از آن به ديده مردم مکرمي
حوري از آن به باغ جنان جاگزيده يي
پس ديو دل چرايي اگر حور طينتي
پس تيره جان چرايي اگر نور ديده يي
دامن ز پيش برزده چون مرد پهلوان
در روي ماه از پي کشتي دويده يي
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صيد تار به گردش تنيده يي
وي خالک سياه تو هم زان شکنج زلف
بنماي رخ که شبروکي شوخ ديده يي
متواريک چو دانه نظر مي کني ز دام
در انتظار صيد شکار رميده يي
مانند زاغ بچه نارسته پر و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپيده يي
دزديده يي دل من و از ديده گشته دور
در زير پرده پرده مردم دريده يي
دزد دل مني ز چه جان بخشمت به مزد
جز خويش دزد مزدستان هيچ ديده يي
تاريک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفريده يي
گر خود سواد مردم چشم مني چرا
پيوند الفت از نظر من بريده يي
يا قطره مرکب خشکي که بر حرير
از نوک کلک والي والا چکيده يي
شد وقت آنکه رو سوي ساري کند همي
فرمان شه به ساري جاري کند همي
زانسان که سار نغمه سرايد به شاخسار
بر شاخسار دولت ساري کند همي
رو سوي ساري آرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساري کند همي
ساري کنون ز وجد چو سوريست سرخ روي
بيچاره نام خود ز چه ساري کند همي
ساريست رنگ زرد بترکي و زين لغت
ساري شود گر آگه زاري کند همي
ني باز شادمان شود ار بشنود که ترک
رخشنده نام يزدان تاري کند همي
باري سزد که ساري از وجد اين خبر
تا حشر شکر نعمت باري کند همي
وقتست کارد شير برآيد به پشت رخش
بر که نشسته طي صحاري کند همي
وقتست کارد شير به اقبال شهريار
از چرخ و ماه پيل و عماري کند همي
چرخش ز پي علم کشد از خط استوا
مهرش ز پيش غاشيه داري کند همي
يزدان هواي طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستي ساري کند همي
خورشيد رايش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاري کند همي
در هر نفس که برکشد از صدق همچو صبح
باري هزار بارش ياري کند همي
آدم به خلد بيند اگر فرو جاه او
فخر از علو شأن ذراري کند همي
هر شب به شرط آنکه کند ياد ازين غلام
بالين ز زلف ترک تتاري کند همي
هر گه که دست همت او درفشان شود
دامان چرخ پر ز دراري کند همي
اي آسمان به طوع و ارادت زمين تو
گنجينه يسار جهان در يمين تو
گردون در افق نگشايد بر آفتاب
تا هر سحر چو سايه نبوسد زمين تو
الحق بجاست گر همه اجزاي روزگار
يکسر زبان شود ز پي آفرين تو
با صدهزار چشم به چندين هزار قرن
گردون نديده در همه گيتي قرين تو
عکست در آب و آينه مشکل فتد که نيست
کس در جهان به صورت و معني قرين تو
زآنرو به نحل وحي فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگين تو
تا جمله کاينات ببينند نقش خويش
حق ساختست آينه يي از جبين تو
نزديک آن رسيده که بيني ضمير خلق
اي من فداي اين نظر دوربين تو
نبود عجب که دعوي پيغمبري کند
روزي که بد سگال تو آيد به کين تو
کانروز خصم سايه ندارد که سايه اش
پنهان شود ز هيبت چين جبين تو
و اعضاي او متابعت او نمي کند
گر دشمني بود به مثل در کمين تو
از دست تست معجز روح الله آشکار
دامان مريمست مگر آستين تو
اهل هنر به کنه کمالت کجا رسند
خرمن تراست وين دگران خوشه چين تو
قاآني از بر تو به جايي نمي رود
تو انگبيني او مگس انگبين تو
تا آن زمان بمان که ز پي شاهدي به خلد
تنگت به بر کشد که منم حورعين تو