بود مبارک هر عيد خاصه عيد صيام
به غوث ملت اسلام تا به روز قيام
خجسته خواجه ايام حاجي آقاسي
که مبتداي وجودست و مقتداي انام
محققي که ضميرش به حزم پيش نگر
همه ضماير اطفال ديده در ارحام
مداد خامه او چشم جود را سرمه
سطور نامه او شخص فضل را اندام
رسيده است به جايي نفوذ قدرت او
که جا کند عوض مغز در درون عظام
ز امن عهدش آهو همي به گاه چرا
ز لاله باز نداند دو ديده ضرغام
به گاه هيبت او آفريدگان همه را
روان و زهره برآيد به جاي خون ز مسام
بساط جود بدانگونه همتش گسترد
که منقبض نشود عرق بر جبين لئام
هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد
همان بود که بدو کرده کردگار الهام
سلام و نفرين در گفت کردگار بسيست
سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام
بسا رضا که هم از خشم او پديد آيد
چنانکه چشمه شيرين برون جهد ز رخام
ثناي او نبود حد ما که نشناسد
مقام روح قدس را عوام کالانعام
کنون به آنکه سرايم حديث قصه دوش
در آن زمان که سپردم به دست عقل زمام
به عقل گفتم کاي اولين نتيجه عشق
که بادپاي سخن راست در کف تو لگام
تو داني آنکه بود عيد و خواجه را شعرا
برند مدح بهر عيد خاصه عيد صيام
مرا که آتش دل مرده ز آب کيد حسود
حديث پخته چسان خيزد از قريحه خام
به خنده گفت بلي دانمت ز نشتر غم
دليست ممتلي از خون چو شيشه حجام
ولي به دفتر شعرت قصيده ييست بديع
که گفته يي به مديح رسول و آل کرام
ز ديرباز بود ناتمام و همت تو
پي تمامي او هيچگه نکرد اقدام
به عون خواجه چه باشد گرش تمام کني
که شد نقايص هستي همه ز خواجه تمام
بگفتم آن چه قصيده است و چيست مطلع او
چه وزن دارد و او را روي و ردف کدام
بگفت بر نمط اين قصيده است درست
خجسته مطلعش اينست اي اديب همام