گسترد بهار در زمين ديبا
چون چهر نگار شد چمه زيبا
آثار پديد آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پيدا
ابر آمد و سيم ريخت بر هامون
باد آمد و مشک بيخت بر صحرا
اين تعبيه کرده نافه در دامن
آن عاريه کرده گوهر از دريا
از سبزه چمن چو روضه رضوان
از لاله دمن چو سينه سينا
آن مايه سوز سينه غمگين
وين سرمه نور ديده بينا
اين را به سر است کله از ياقوت
آن را به بر است حله از مينا
اي عيد من اي بهار روحاني
اي ماه من اي نگار بي همتا
نوروز تويي و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنيا
از روح روان سرشته يي گويي
بر روي ز من فرشته يي مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمايي
خورشيد برآيد از شب يلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
اين زلزله کوه را کند از بن
اين سلسله عقل را کند شيدا
بنما رخ تا ز شوق بي معجر
از خلد برين برون دود حورا
بنشين و ببار خنده شيرين
برخيز و بيار باده حمرا
بگشاي کمر که تا کمر بندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهاي تو بهر بوسه خلقت کرد
از حکمت خويش خالق يکتا
عاطل مگذار خلقت باري
باطل مشمار حکمت دانا
تو موي نموده يي کمند آيين
من پشت نموده ام کمان آسا
چون تير تو از کمان ما عاجل
چون تار من از کمند تو دروا
اي ترک بعيد بوسه آيين است
در شرع رسول و ملت بيضا
حالي بنه اين طبيعت غره
شرمي بکن از شريعت غرا
زان پس که مرا مباح شد بوسه
پيش آي که تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دريغ تات اي ترک
صد بوسه زنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شيرينت
خوش خوش مزم آن دودانه خرما
زان روي چنم ورق ورق سوري
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زان گرد زنخ که گوي را ماند
در رقص آيم چو گوي سر تا پا
ني نيست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شيرين
از شکر شکر خسرو والا
داراي جهان ستان محمد شاه
کز هر دو جهان فزون بود تنها
اجزاي وي است هرچه در گيتي
با کل چه برابري کند اجزا
اعضاي وي است هرکه در عالم
با روح چه همسري کند اعضا
افلاک مطاوعش به يک فرمان
آفاق مسخرش به يک ايما
کوهي که خورد قفاي قهر او
آسيمه دود چو باد در بيدا
بادي که بود مطيع حزم او
همواره بود چو کوه پابرجا
اي خشم تو همچو مرگ بي تأخير
وي قهر تو همچو زهر جان فرسا
خيل تو چو سيل کوه بنيان کن
فوج تو چو موج بحر طوفان زا
در جانسوزي چو چرخ بي مهلت
در کين توزي چو دهر بي پروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤيد ترا مبدا
صد جمله به حمله يي زني بر هم
صد بقعه به وقعه يي کني يغما
از دشنه تو که تشنه خون است
بس کشته که پشته گشته در هيجا
با طلعت راي گيتي افروزت
خورشيد برآيد از شب يلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خيزد ز کام اژدرها
تو قيع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضا کند امضا
انکار تو نيست دهر را ممکن
پيکار تو نيست چرخ را يارا
انجم تار است و راي تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شير است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجي ز صف سپاه تو انجم
موجي ز کف نوال تو دريا
خلق تو زکام شير انگيزد
چون ناف غزال نافه سارا
مهر تو ز صلب سنگ روياند
چون باد بهار لاله حمرا
خورشيدي و برخلاف خورشيدي
کز ابر شود به چرخ ناپيدا
زيرا که هماره با کفي چون ابر
خورشيد صفت بتابدت سيما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورت کنم املا
چون برق کشد ضمير من شعله
گر وصف بلارکت کنم انشا
گر خشم کني به چشمه خورشيد
چون شب پره زو حذر کند حربا
ور چشم زني به جانب ناهيد
سوي تو چمد ز گنبد خضرا
اخلاق تو آبگينه يارد ساخت
از نرم دلي ز صخره صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
يک باديه افعي است و اژدرها
شخص تو جهان پير برنا کرد
از دانش پيرو طالع برنا
رخسار تو آيينه است و خصمت ديو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خيزد از خورشيد
تا فتنه و شور زايد از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
ليک آن دو هزار شکوه باشد تا