شماره ١٦

پنج بيت از شه والاست در اين تازه غزل
که بود هوش رباينده هر دانايي
اي که چون حسن تو نبود به جهان کالايي
چو قد سرو روانت نبود بالايي
تنم آن روح ندارد که تو تيرش بزني
خونم آن قدر ندارد که تو دست الايي
باغ فردوس نخواهند مقيمان درت
نيست خوش تر ز سر کوي تو ديگر جايي
چهره هم چو مهت را همه شب زير نقاب
هر چه پنهان کني اي دوست به ما پيدايي
تا تو منظور مني ديده فرو دوخته ام
که نيفتد نظرم بر رخ هر زيبايي
گر چه روي تو نديديم ولي خوشنوديم
که نديده ست تو را ديده هر بينايي
لب شيرين تو گويا به حديث آمد باز
که برآورده بسي شور ز هر شيدايي
دست در زلف رساي تو کسي خواهد زد
که سرش را ننهد بر سر هر سودايي
گر قدم بر سر شعرا نهي اي مه شايد
زان که خواننده اشعار شه والايي
نکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دين
که به تحقيق ندارد سخنش همتايي
خسروا طبع فروغي به همين خرسند است
که سخن سنج و سخن دان و سخن آرايي