شماره ١٣

دوش در ميکده با آن صنم قافيه دان
خواندم اين مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روي برافکن که همه خلق جهان
به يکي روز ببينند دو خورشيد عيان »
رخ رخشان بنما، ديده جان را بفروز
لب ميگون بگشا آتش دل را بنشان
مهر خورشيد رخت هيچ نگنجد به ضمير
وصف ياقوت لبت هيچ نيايد به زبان
دلستاني تو ولي از همه دلها به کنار
آفتابي تو ولي از همه ذرات نهان
موي عنبر شکنت سلسله گردن دل
روي خورشيدوشت شعله عالم جان
دستم از حلقه مويت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رويت همه روز اشک افشان
راستي جز خم ابروي تو نشنيدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشيد کمان
من نديدم ز رخ خوب تو فرخنده تري
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان
آفتاب فلک جاه ملک ناصردين
که قرينش ملکي نامده در هيچ قران
رفته تا طبع فروغي ز پي مطلع شاه
شعرش افلاک نشين آمد و خورشيد نشان