ابيات پراکنده

گهي سماع زني گاه بر بط و گه چنگ
گهي چغانه و طنبور و شوشک و عنقا
راست گفتي عتاب او بر من
هست از بهر بردن جناب
ماه منير صورت ماه درفش تست
روز سپيد سايه چتر بنفش تست
زو دوسترم هيچ کسي نيست و گرهست
آنم که همي گويم پازند قرانست
ميان خواجه و توو ميان خواجه و من
تفاوتست چنان چون ميان زرو گمست
صحراي سنگ روي و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گو زنان شيار کرد
دل بردو مرانيز به مردم نشمرد
گفتار چه سودست چو ورغ آب ببرد
چون درو عصيان و خذلان تو اي شه راه يافت
کاخها شد جاي کوف و باغها شد جاي خاد
در ايواني که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
چو ايوان مداين مر ترا ايوان و خم سازد
بهره تو آفرين مي شد زسعد مشتري
رقم خصم از نحس کيوان فريه و نفرين بود
تا نبود چون هماي فرخ کرگس
همچو نباشد به شبه باز خشين پند
با هنر او همه هنرها يافه
با سخن او همه سخنها ترفند
از حسن راي تست که گيتي سراي تست
گيتي سراي تست ز کيماک تا خزر
نيکو مثلي زده ست شاها دستور
بز را چه به انجمن کشند و چه به سور
آشکو خد برزمين هموار بر
همچنان چون بر زمين دشوارتر
بخت شماو عز شما هر دو بر فزون
وان مخالفان و بد انديش در نهار
اندر ميزد حاتم طايي تويي به جود
اندر نبرد رستم دستان روزگار
بهانه جويد بر حال خويش و همت خويش
کزان مزاج ذخيره ست و زين مزاج سپار
هوازي مرا گويد آن شکرين لب
که اي شاعر اندر سخن ژرف بنگر
من چون چنان بديدم جستم زجاي خواب
با هو به دست کرده بر اشتر شدم فراز
اي کرده مرا خنده خريش همه کس
مارا ز تو بس جانا مارا ز تو بس
ميدانت حربگاهست خون عدوت آب
تيغ اسپر غم و شنه اسبان سماع خوش
بدانسان که هستي چنان مي نماي
زن هرزه لاف و ختنبر مباش
مرا گريستن اندر غم تو آيين گشت
چنانکه هيچ نياسايم از غريو و غرنگ
کارواني بي سرا کم داد جمله بارکش
کارواني ديگرم بخشيد بختي جمله رنگ
زسر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
بصيد گاه ز بهر زه کمان تو رنگ
کوس تو کرده ست بر هر دامن کوهي غريو
اسب تو کرده ست بر هر خامه ريگي صهيل
خيز تا گل چنيم و لاله چنيم
پيش خسرو بريم و توده کنيم
بر شاد گونه تکيه زده شاد و شاد کام
دولت رهي و بخت مطيع و فلک غلام
به مهمان هوازي شاد گردم
ز دست رنج و غم آزاد گردم
روز رزم از بيم او در دست و در پاي عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان
بفروز و بسوز پيش خويش امشب
چندان که توان زعود و از چندن
من پيرم و فالج شده ام اينک بنگر
تا نولم کژ بيني و کفته شده دندان
يکي شادماني بد اندر جهان
خنيده ميان کهان و مهان
پياده سپه آراي او دويست هزار
چو پيل مست و پلنگ نژند و ببردمان
از ره صورت باشد چون او
گونه عنبر دارد و لادن
تا زر نباشد به قدر سرمه
تا لاد نباشد به شبه لادن
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تالا سرخ باشد چون مرجان
تا خويد نباشد به رنگ لاله
تا خار نباشد به بوي خيرو
برفضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو
اندر ميزد با خرد و دانش
اندر نبرد با هنر و بازو
از راستي چنانکه ره او را
گويي زده ست مسطره و سازو
اي زايران زبر تو آکنده
هم کيسه هاي لاغر و هم کندو
دست و زبان بدو نرسد کس را
آري به ماه بر نرسد لا تو
ليک نزديک او چنان باشد
که سگ از دور مي کند دوله
د رتنور ويل بادا دشمنت
از بلسک چينور آويخته
ايا خورشيد سالاران گيتي
سوار رزمساز و گرد نستوه
اي ديده ها چو ديده غوک آمده برون
گويي که کرده اند گلوي ترا خبه
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زردبود چون رخ مهجوران آبي
نامه ماني با نامه تو ژاژست
شعر خوارزمي با شعر تو لاماني
هر چون نگرم قصه من با کرم تو
چون قصه آن اشتر و ماه است و عرابي
پسر آن ملکي تو که به مردي بگشاد
زعدن تا خزران و زخزران تا ککري
ناب است هر آن چيز که آلوده نباشد
زين روي ترا گويم کازاده نابي