غزل

اي ربوده دلم به رعنايي
اين چه لطف است و اين چه زيبايي؟
بيم آن است کز غم عشقت
سر برآرد دلم به شيدايي
از جمالت خجل شود خورشيد
گر تو برقع ز روي بگشايي
زير برقع، چو آفتاب منير
اندر ابر لطيف پيدايي
در جمالت لطافتي است، که آن
در نيابد کمال بينايي
آن ملاحت، که حسن روي تو راست
کس نبيند، مگر تو بنمايي
منقطع مي شود زبان مرا
پيش وصف رخ تو، گويايي
روز و شب جان به عاشقان دادن
از براي تو و تو خود رايي
نيست بي روي تو عراقي را
بيش ازين طاقت شکيبايي