غزل

نيست کاري به آنم و اينم
صنع پروردگار مي بينم
حيرتم غالب است و دل واله
نيست پرواي عقل، يا دينم
سخني کز تو بشنود گوشم
خوشتر آيد ز جان شيرينم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بينم؟ که بر تو بگزينم؟
کرمي کن، گرم نخواهي کشت
هم بدان ساعدان سيمينم
در جهان غير عشق نپرستم
عشق بازي است رسم و آيينم
با عراقي، که عاجز غم توست
خرده گيري مکن، که مسکينم