حکايت

پير شيراز، شيخ روزبهان
آن به صدق و صفا فريد جهان
اوليا را نگين خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ايوان عاشقي بر شد
روز به بود و روز به تر شد
سال ها با جمال جان افروز
روز شب کرده بود و شب ها روز
داشت او دلبري فرشته نهاد
که رخش ديده را جلا مي داد
اتفاقا مگر سفيهي ديد
کان پري پاي شيخ مي ماليد
رفت تا درگه اتابک سعد
تيز روتر ز سير برق از رعد
گفت: اي پادشاه دين، فرياد!
پاي خود شيخ دين به امرد داد
سعد زنگي، ز اعتقاد که داشت
در حق شيخ افترا انگاشت
کرد روزي مگر عيادت شيخ
ديد حالي که بود عادت شيخ
دلبري ديد، همچو بدر منير
چيست در بر گرفته پاي فقير
چون اتابک به چشم خويش بديد
از حيا زير لب همي خنديد
بود نزديک شيخ سوزنده
منقلي پر ز آتش آکنده
پاي ها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حيران است
پاي را پيش هر دو يکسان است
آتش از تن نصيب خود طلبد
سوزش مغز بي خرد طلبد
گل آتش به پيش ابراهيم
وز تجلي نسوخت جسم کليم
نظر ما به چشم تو جاني است
ميل دل را نتيجه روحاني است
نظري ، کز سر صفا آيد
به طبيعت مگر نيالايد
گر تو را نيست با غمش کاري
دايما من مقيدم، باري