مثنوي

ديده اي پاک بين همي بايد
تا که حسنش جمال بنمايد
حسن جانان به جان توان ديدن
نه به هر ديده آن توان ديدن
اي که خواني به عشق مغرورم
هيچ عيبم مکن، که معذورم
گر جمال بتم نظاره کني
بدل سيب دست پاره کني
گر تو شکل و شمايلش بيني
قد و گيسو حمايلش بيني
همچو من، دل اسير او شودت
بت پرستيدن آرزو شودت
کيست کو را دو چشم بينا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟
هيچ کس ديده بصير نداشت
که دل و جان به حسن او نگذاشت
از جمالش نمي شکيبد دل
مي برد عقل و مي فريبد دل
آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان به دام آرد
عشق رويش همي کند پيوست
حلقه در گوش عاشقان الست