مثنوي

اي غم تو مجاور دل من
وز زمانه غم تو حاصل من
تا دلم باد، مبتلاي تو باد
دايما بسته بلاي تو باد
ديده را ديدن تو مي بايد
وگرم قصد جان کني شايد
دل ما را فراغت از جان است
زندگاني ما به جانان است
عشق، روزي که درد من بفزود
شد حقيقتي اگر مجازي بود
در ترقي است کار ما در عشق
بلکه اخلاص شد ريا در عشق