مثنوي

آن پري، بعد از آنکه تير انداخت
گلخني زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب پيشش شد
مرهم اندورن ريشش شد
نفسي راه لطف پيش گرفت
سر او برکنار خويش گرفت
عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگي ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشي
کم از آن گلخني چرا باشي؟
عاشقي با بلاکشي باشد
کار مجنون مشوشي باشد
چون که توي تو شد بدل به صفا
خواه تير جفا و خواه وفا
هدفي را که بيم سر نبود
خوردن تير را خطر نبود
تير معشوق را هدف شايي
از دل و جان اگر برون آيي
همگي روي تا نيارد دوست
به تو تيري نمي زند بر پوست