غزل

در هواي تو جان و تن بارست
جان فدا کرد عاشق و وارست
صيد خود را چرا زني تو به تير؟
کو به دام تو خود گرفتار است
در هلاک دلم چه مي کوشي؟
چون که بيچاره خود درين کار است
دل بسي در غمت به خون غلتيد
ليکن اين بار خود سبکبار است
اي شبم روز با تو، بي رخ تو
روز روشن مرا شب تار است
عاشقان پيش چون تو صيادي
جان فدا مي کنند و ناچار است
من ز تيرت امان نمي طلبم
ليکنم آرزوي ديدار است