حکايت

آن شنيدي که عاشقي جانباز
وعظ گفتي به خطه شيراز؟
سخنش منبع حقايق بود
خاطرش کاشف دقايق بود
روزي آغاز کرد بر منبر
سخني دلفريب و جان پرور
بود عاشق، زد از نخست سخن
سکه عشق بر درست سخن
مستمع عاشقان گرم انفاس
همه مستان عشق بي مي و کاس
گرم تازان عرصه تجريد
پاکبازان عالم توحيد
عارفي زان ميان بپا برخاست
گفت: عشاق را مقام کجاست؟
پير عاشق، که در معني سفت
از سر سوز عشق با او گفت:
نشنيدي که ايزد وهاب
گفت: «طوبي لهم و حسن مآب »؟
اين بگفت و براند از سر شوق
سخن اندر ميان به غايت ذوق
ناگهان روستاييي نادان
خالي از نور، ديده دل و جان
ناتراشيده هيکلي ناراست
همچو غولي از آن ميان برخاست
لب شده خشک و ديده تر گشته
پا ز کار اوفتاد، سر گشته
گفت: کاي مقتداي اهل سخن
غم کارم بخور، که امشب من
خرکي داشتم، چگونه خري؟
خري آراسته به هر هنري
خانه زاد و جوان و فربه و نغز
استخوانش، ز فربهي، همه مغز
من و او چون برادران شفيق
روز و شب همنشين و يار و رفيق
يک دم آوردم آن سبک رفتار
به تفرج ميانه بازار
ناگهانش ز من بدزديدند
از جماعت بپرس: اگر ديدند؟
مجلس گرم و غرقه در اسرار
چون در آن معرض آمد اين گفتار
حاضران خواستندش آزردن
خر ز مسجد بپا گه آوردن
پير گفتا بدو که: اي خرجو
بنشين يک زمان و هيچ مگو
نطق دربند و گوش باش دمي
بنشين و خموش باش دمي
پس ندا کرد سوي مجلسيان:
کاندرين طايفه، ز پير و جوان
هرکه با عشق در نياميزد
زين ميانه به پاي برخيزد
ابلهي، همچو خر، کريه لقا
چست برخاست، از خري، برپا
پير گفتا: تويي که در ياري
دل نبستي به عشق؟ گفت: آري
بانگ بر زد، بگفت: اي خر دار
هان! خرت يافتم بيار افسار
ويحک! اي بي خبر ز عالم عشق
ناچشيده حلاوت غم عشق
خر صفت، بار کاه و جو برده
بي خبر زاده، بي خبر مرده
از صفاهاي عشق روحاني
بي خبر در جهان، چو حيواني
طرفه دون همتي و بي خبري
که ندارد به دلبري نظري
هر حرارت، که عقل شيدا کرد
نور خورشيد عشق پيدا کرد
هر لطافت، که در جمال افزود
اثر عشق پاکبازان بود
گر تو پاکي، نظر به پاکي کن
منقطع از طباع خاکي کن
سوز اهل صفا به بازي نيست
عشقبازي خيالبازي نيست
رو، در عشق آن نگارين زن
که تو از عشق او شدي احسن
هر که عشقش نپخت و خام بماند
مرغ جانش اسير دام بماند
عشق ذوقي است، همنشين حيات
بلکه چشم است بر جبين حيات
عشق افزون ز جان و دل جاني است
بلکه در ملک روح سلطاني است
گاه باشد که عشق جان گردد
گاه در جان جان نهان گردد
گاه جان زنده شد، حياتش عشق
گاه شد چون زمين، نباتش عشق
آب در ميوه خرد عشق است
بلکه آب حيات خود عشق است
لذت عشق عاشقان دانند
پاکبازان جان فشان دانند