حکايت

بود معروف زاده اي عاقل
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصيل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوي خانقاه شبلي کرد
به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شيخ شبلي ز عالم تجريد
عشق فرمود اولا به مريد
گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نيک صادق شو
پس بيا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل
چون مريد آن سخن شنيد از شيخ
اين اشارت به جان خريد از شيخ
امر شيخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شيخ تعبيه کرد
چون که از خانقه برون آمد
بوي شوقش به اندرون آمد
در گذرگه کسي که اول ديد
دل بدو داد و عشق او بخريد
حسن او را به چشم عشق بديد
عشق او بر وجود خويش گزيد
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هواي دلش
بسته در دام عشق پاي دلش
وان که بربود ناگهان دل وي
به خرابات رفت و او در پي
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتيان خراب افتاد
قرب سالي مريد عاشق مست
در خرابات بود باده به دست
ز آتش عشق دوست مي جوشيد
باده عشق او همي نوشيد
چون خودي خودش ز ياد برفت
خرمنش جملگي به باد برفت
عشق «اويي » او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شيخ شبلي به چشم حال بديد
که به غايت رسيد کار مريد
از خراباتيش طلب فرمود
نقد آن عشق را عيار افزود
زان مجازش حقيقي بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان ميانش به خلوتي بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پير خلوت شد
از مي مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد
مقتداي هزار عاشق شد