غزل

اي ز روي تو آفتاب خجل
وز لبت آب زندگي حاصل
عاشقان را خيال عارض تو
در شب تيره نور ديده و دل
زانکه روي تو را ز غايت لطف
برگ گل شرمسار و لاله خجل
ز آرزوي قد تو سرو سهي
خشک بر جاي مانده پا در گل
اي لبت را اسير آب حيات
وي رخت را غلام شمع چگل
از براي کمند گيسويت
رشته جان عاشقان مگسل
رمقي بود باقي از جانم
که تو ناگه بدو شدي واصل
واي اگر خاطرت به جانب ما
لحظه اي ديرتر شدي مايل
اتفاقي عجب: عراقي و وصل!
زانکه آشفته گم کند منزل