بود در کنج خانه صبح دمي
خاطر من بخود فتاده دمي
غزلي دلپذير مي گفتم
درر از عشق دوست مي سفتم
نفسي وصف يار مي راندم
ساعتي لوح دوست مي خواندم
دل ز احوال نيک و بد آزاد
هر زمانم نتيجه اي مي داد
عقل گردون نورد گردنکش
جمع کرده دل از چهار وز شش
فکر عالم نماي معني خوان
در دماغ خيال سرگردان
ذوق لذت شناس شاهد باز
کرده در عشق نغمه ها آغاز
طبع رعناگراي شيرين کار
کرده حسن عروس فکر نگار
کلک نقاش خوي معني جوي
کرده معني روان، چو آب به جوي
خامه نقشبند چابک دست
بتکي چند را صور مي بست
آمد از عالم خفا به ظهور
يک يک از دل معاني مستور
در چنان حالتي که جان لرزد
دوست ناگاه حلقه بر در زد
صوت بر در زنان، ز قرع هوا
از ره گوش هوش گفت مرا:
خيز و بگشاي در، که يار آمد
ميوه از شاخ عمر بار آمد
بي خبر گشت عقل سرمستم
بيخود از جاي خود برون جستم
بگشودم درش، چو رخ بنمود
در جنت به روي من بگشود
اندر آمد، ز ماه تابان تر
ز سهي سرو بس خرامان تر
سايه غم برفت از سر من
کافتاب اندر آمد از در من
بر رخش همچو موي آشفتم
مست و حيران شدم بدو گفتم:
وه! که بس خوب و دلکش آمده اي
مرحبا! مرحبا! خوش آمده اي
بس لطيفي و نيک زيبايي
حوري و از بهشت مي آيي
آدمي را چنين نباشد نور
ملکي؟ يا پري؟ بتي؟ يا حور؟
تا جهان است، مثل تو قمري
در نيامد به دلبري ز دري
چه ملک پيکري! بنام ايزد
کآفريدت ز روح تام ايزد
ماه رويي و آفتاب جبين
آدمي زاده کسي نديد چنين
لب لعلش، کزو زنم لبيک
کرد اشارت که: «السلام عليک »
گفتمش: صد دلت فداي سلام
«و عليک السلام و الاکرام »
از شراب غرور خوبي مست
موزه بر کند و ساعتي بنشست
سوي اشعار گفته مي نگريد
اين غزل بر ورق نوشته بديد: