مثنوي

آفت عاشقي نه از سر ماست
اين بلا خود ز انبيا برخاست
داشت بر يوسف و زليخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هواي باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سيمرغ ديد شهپر عشق
همچو داود مي زند در عشق
با دلش مهر خود بياميزد
پس به مويي دلش بياويزد
عشق چون دستبرد بنمايد
انبيا را ز کيش بربايد
اندرين کوي از آرزوي غزال
خوکباني همي کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
به حقيقت مريد عشق بود
چون بميرد شهيد عشق بود
بعد ازين دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چين خرمن عشق