با آنکه خوش آيد از تو، اي يار، جفا
ليکن هرگز جفا نباشد چو وفا
با اين همه راضيم به دشنام از تو
از دوست چه دشنام؟ چه نفرين؟ چه دعا؟
عيشي نبود چو عيش لولي و گدا
افکنده کله از سر و نعلين ز پا
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا
بگذاشته از بهر يکي هر دو سرا
اي دوست، به دوستي قرينيم تو را
هر جا که قدم نهي زمينيم تو را
در مذهب عاشقي روا نيست که ما:
عالم به تو بينيم و نبينيم تو را
اي دوست، فتاد با تو حالي دل را
مگذار ز لطف خويش خالي دل را
زيبد به جمال تو خود بيارايي دل
زيرا که تو بس لايق حالي دل را
سوداي تو کرد لاابالي دل را
عشق تو فزود غصه حالي دل را
هر چند ز چشم زخم دوري، اي بينايي
نزديک مني چو در خيال دل را
تا با توام، از تو جان دهم آدم را
وز نور تو روشني دهم عالم را
چون بي تو بوم، قوت آنم نبود
کز سينه به کام خود برآرم دم را
تا ظن نبري که مشکلي نيست مرا
در هر نفسي درد دلي نيست مرا
مشکل تر ازين چيست؟ که ايام شباب
ضايع شد و هيچ منزلي نيست مرا
دل بر تو نهم، زنم بدانديشان را
وز تو نبرم ستيزه ايشان را
گر عمر مرا در سر کار تو شود
عهد تو به ميراث دهم خويشان را
از باده عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همي خوريم مي را بر مي
ما درسر مي شديم و مي در سر ما
اي روي تو آرزوي ديرينه ما
جز مهر تو نيست در دل و سينه ما
از صيقل آدمي زداييم درون
تا عکس رخت فتد در آيينه ما
گل صبح دم از باد برآشفت و بريخت
با باد صبا حکايتي گفت و بريخت
بد عهدي عمر بين، که گل ده روزه
سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بريخت
عشق تو ز دست ساقيان باده بريخت
وز ديده بسي خون دل ساده بريخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشين
کز عشق تو مي بر سر سجاده بريخت
اي جمله خلق را ز بالا و ز پست
آورده ز لطف خويش از نيست به هست
بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه؟
در سايه عفو تو چه هشيار و چه مست؟
پيري ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام مي بر کف دست
گفتا: مي نوش، کاندرين عالم پست
جز مست کسي ز خويشتن باز نرست
گفتم: دل من، گفت که: خون کرده ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزرده ماست
گفتم که: بريز خون من، گفت برو
کازاد کسي بود که پرورده ماست
ماييم که بي مايي ما مايه ماست
خود طفل خوديم و عشق ما دايه ماست
في الجمله عروس غيب همسايه ماست
وين طرفه که همسايه ما سايه ماست
آن دوستي قديم ما چون گشته است؟
مانده است به جاي؟ يا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نيست که با ما چوني
باري، دل من ز عشق تو خون گشته است
در دام غمت دلم زبون افتاده است
درياب، که خسته بي سکون افتاده است
شايد که بپرسي و دلم شاد کني
چون مي داني که بي تو چون افتاده است؟
هرگز بت من روي به کس ننموده است
اين گفت و مگوي مردمان بيهوده است
آن کس که تو را به راستي بستوده است
او نيز حکايت از کسي بشنوده است
معشوقه و عشق عاشقان يک نفس است
رو هم نفسي جو، که جهان يک نفس است
با هم نفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يک نفس است
دل رفت بر کسي که بي ماش خوش است
غم خوش نبود، وليک غمهاش خوش است
جان مي طلبد، نمي دهم روزي چند
جان را محلي نيست، تقاضاش خوش است
عشق تو، که سرمايه اين درويش است
ز اندازه هر هوس پرستي بيش است
شوري است، که از ازل مرا در سر بود
کاري است، که تا ابد مرا در پيش است
شوقي، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهني، که رموز عشق داند، عشق است
مهري، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفي، که تو را بدو رساند، عشق است
بيمار توام، روي توام درمان است
جان داروي عاشقان رخ جانان است
بشتاب، که جانم به لب آمد بي تو
درياب مرا، که بيش نتوان دانست
اين دوره سالوس، که نتوان دانست
مي باش به ناموس، که نتوان دانست
خاکي شو و کبر را ز خود بيرون کن
پاي همه مي بوس، که نتوان دانست
پرسيدم از آن کسي که برهان دانست:
کان کيست که او حقيقت جان دانست؟
بگشاد زبان و گفت: اي آصف راي
اين منطق طير است، سليمان دانست
کرديم هر آن حيله که عقل آن دانست
تا راه توان به وصل جانان دانست
ره مي نبريم و هم طمع مي نبريم
نتوان دانست، بو که نتوان دانست
چشمم ز غم عشق تو خون باران است
جان در سر کارت کنم، اين بار آن است
از دوستي تو بر دلم باري نيست
محروم شدم ز خدمتت، بار آن است
اول قدم از عشق سر انداختن است
جان باختن است و با بلا ساختن است
اول اين است و آخرش داني چيست؟
خود را ز خودي خود بپرداختن است
از گلشن جان بي خبري، خار اين است
ميلت به طبيعت است، دشوار اين است
از جهل بدان، گر تو يکي ده گردي
در هستي حق نيست شوي، کار اين است
با حکم خدايي، که قضايش اين است
مي ساز، دلا، مگر رضايش اين است
ايزد به کدامين گنهم داد جزا؟
توبه ز گناهي، که جزايش اين است
هر چند که دل را غم عشق آيين است
چشم است که آفت دل مسکين است
من معترفم که شاهد دل معني است
اما چه کنم؟ که چشم صورت بين است
ايزد، که جهان در کنف قدرت اوست
دو چيز به تو بداد، کان سخت نکوست
هم سيرت آن که دوست داري کس را
هم صورت آن که کس تو را دارد دوست
در دور شراب و جام و ساقي همه اوست
در پرده مخالف و عراقي همه اوست
گر زانکه به تحقيق نظر خواهي کرد
نامي است بدين و آن و باقي همه اوست
هر چند کباب دل و چشم تر هست
هجر تو ز وصل ديگري خوشتر هست
تو پنداري که بي تو خواب و خور هست؟
بي روي تو خواب و خور کجا در خور هست؟
گردنده فلک دلير و دير است که هست
غرنده بسان شير و دير است که هست
ياران همه رفتند و نشد دير تهي
ما نيز رويم دير و دير است که هست
بي آنکه دو ديده بر جمالت نگريست
در آرزوي روي تو خونابه گريست
بيچاره بمانده ام، دريغا! بي تو
بيچاره کسي که بي تواش بايد زيست
اندر ره عشق دي و کي پيدا نيست
مستان شده اند و هيچ مي پيدا نيست
مردان رهش ز خويش پوشيده روند
زان بر سر کوي عشق پي پيدا نيست
اي دوست بيا، که بي تو آرامم نيست
در بزم طرب بي تو مي و جامم نيست
کام دل و آرزوي من ديدن توست
جز ديدن روي تو دگر کامم نيست
دل سوختگان را خبر از عشق تو نيست
مشتاق هوا را اثر از عشق تو نيست
در هر دو جهان نيک نظر کرد دلم
زان هيچ مقام برتر از عشق تو نيست
رخ عرضه کنيم، گوي: اين زر سره نيست
جان پيش کشيم، گوي، گوهر سره نيست
دل نپسندي، که مايه ناسره است
هر مايه که قلب است عجب گر سره نيست!
عشق تو ز عالم هيولاني نيست
سوداي تو حد عقل انساني نيست
ما را به تو اتصال روحاني هست
سهل است گر اتفاق جسماني نيست
ديشب دل من خيال تو مهمان داشت
بر خوان تکلف جگري بريان داشت
از آب دو ديده شربتي پيش آورد
بيچاره خجل گشت وليکن آن داشت
افسوس! که ايام جواني بگذشت
سرمايه عيش جاوداني بگذشت
تشنه به کنار جوي چندان خفتم
کز جوي من آب زندگاني بگذشت
دردا! که دلم خبر ز دلدار نيافت
از گلبن وصل تو بجز خار نيافت
عمري به اميد حلقه زد بر در او
چون حلقه برون در، دگر بار نيافت
عالم ز لباس شاديم عريان يافت
با ديده پر خون و دل بريان يافت
هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد
هر صبح که خنديد مرا گريان يافت
زنجير سر زلف تو تاب از چه گرفت؟
و آن چشم خمارين تو خواب از چه گرفت؟
چون هيچ کسي برگ گلي بر تو نزد
سر تا قدمت بوي گلاب از چه گرفت؟
در عشق توام واقعه بسيار افتاد
ليکن نه بدين سان که ازين بار افتاد
عيسي چو رخت بديد دل شيدا شد
از خرقه و سجاده به زنار افتاد
چون سايه دوست بر زمين مي افتد
بر خاک رهم ز رشک کين مي افتد
اي ديده، تو کام خويش، باري، بستان
روزيت که فرصتي چنين مي افتد
غم گرد دل پر هنران مي گردد
شادي همه بر بي خبران مي گردد
زنهار! که قطب فلک دايره وار
در ديده صاحب نظران مي گردد
از بخت به فريادم و از چرخ به درد
وز گردش روزگار رخ چون گل زرد
اي دل، ز پي وصال چندين بمگرد
شادي نخوري وليک غم بايد خورد
گر من روزي ز خدمتت گشتم فرد
صد بار دلم از آن پشيماني خورد
جانا، به يکي گناه از بنده مگرد
من آدميم، گنه نخست آدم کرد
نرگس، که ز سيم بر سر افسر دارد
با ديده کور باد در سر دارد
در دست عصايي ز زمرد دارد
کوري به نشاط شب مکرر دارد
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خويش بيدارم کرد
دل در غم تو بسي پريشاني کرد
حال دل من چنان که مي داني کرد
دور از تو نماند در جگر آب مرا
از بسکه دو چشمم گهرافشاني کرد
بازم غم عشق يار در کار آورد
غم در دل من، بين، که چه گل بار آورد؟
هر سال بهار ما گل آوردي بار
امسال بجاي گل همه خار آورد
دل در طلبت هر دو جهان مي بازد
وز هر دو جهان سود و زيان مي بازد
ماننده پروانه، که بر شمع زند
بر عين تو جان خود چنان مي بازد
آنجا که تويي عقل کجا در تو رسد؟
خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
گويند: ثناي هر کسي برتر ازوست
تو برتر از آني که ثنا در تو رسد
مسکين دل من! که بي سرانجام بماند
در بزم طرب بي مي و بي جام بماند
در آرزوي يار بسي سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند
از روز وجودم شفقي بيش نماند
وز گلشن جانم ورقي بيش نماند
از دفتر عمرم سبقي باقي نيست
درياب، که از من رمقي بيش نماند
يک عالم از آب و گل بپرداخته اند
خود را به ميان ما در انداخته اند
خود گويند راز و خود مي شنوند
زين آب و گلي بهانه بر ساخته اند
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
ني بيش به کس دهند و ني کم دادند
زان پيش که اين چرخ معلا کردند
وز آب و گل اين نقش معما کردند
جامي ز مي عشق تو بر ما کردند
صبر و خرد ما همه يغما کردند
بي روي تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بي بوي خوشت به بوي سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است
انصاف بده، به مستي مل چه کند؟
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
در پرده اسرار شدن نتوانند
صندوقچه سر قدم بس عجب است
در بند و گشادش همه سرگردانند
قومي هستند، کز کله موزه کنند
قومي ديگر، که روزه هر روزه کنند
قومي دگرند ازين عجب تر ما را
هر شب به فلک روند و دريوزه کنند
در کوي تو عاشقان درآيند و روند
خون جگر از ديده گشايند و روند
ما بر در تو چو خاک مانديم مقيم
ورنه دگران چو باد آيند و روند
ملک دو جهان را به طلبکار دهند
وين سود و زيان را به خريدار دهند
بويي که صبا ز کوي جانان آورد
وقت سحر آن را به من زار دهند
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش مي گفت:
اين سر که نه عاشق است بارش ندهند
در بند گره گشاي مي بايد بود
ره گم شده، رهنماي مي بايد بود
يک سال و هزار سال مي بايد زيست
يک جاي و هزار جاي مي بايد بود
مازار کسي، کز تو گزيرش نبود
جز بندگي تو در ضميرش نبود
بخشاي بر آن کسي، که هر شب تا روز
جز آب دو ديده دستگيرش نبود
اي جان من، از دل خبرت نيست، چه سود؟
در عالم جان رهگذرت نيست، چه سود؟
جز حرص و هوي، که بر تو غالب شده است
انديشه چيز دگرت نيست، چه سود؟
حاشا! که دل از خاک درت دور شود
يا جان ز سر کوي تو مهجور شود
اين ديده تاريک من آخر روزي
از خاک قدم هاي تو پر نور شود
دل ديدن رويت به دعا مي خواهد
وصلت به تضرع از خدا مي خواهد
هستند شکرلبان درين ملک بسي
ليکن دل ديوانه تو را مي خواهد
اي از کرمت مصلح و مفسد به اميد
وز رحمت تو به بندگان داده نويد
شد موي سفيد و من رها کرده نيم
در نامه خود بجاي يک موي سفيد
ياري که نکو بخشد و بد بخشايد
گر ناز کند و گر نوازد شايد
روي تو نکوست، من بدانم خوشدل
کز روي نکو بجز نکويي نايد
عالم ز لباس شاديم عريان ديد
با ديده گريان و دل بريان ديد
هر شام، که بگذشت مرا غمگين يافت
هر صبح، که خنديد مرا گريان ديد
اين عمر، که برده اي تو بي يار بسر
ناکرده دمي بر در دلدار گذر
جانا، بنشين و ماتم خود مي دار
کان رفت که آيد ز تو کاري ديگر
افتاد مرا با سر زلفين تو کار
ديوانه شدم، به حال خويشم بگذار
دل در سر زلفين تو گم کردستم
جوياي دل خودم، مرا با تو چه کار؟
انديشه عشقت دم سرد آرد بار
تخم هجرت ز ميوه درد آرد بار
از اشک، رخم ز خاک نمناک تر است
هر خار، که رويد گل زرد آرد بار
در واقعه مشکل ايام نگر
جامي است تو را عقل، در آن جام نگر
ترسم که به بوي دانه در دام شوي
اي دوست، همه دانه مبين دام نگر
اي در طلب تو عالمي در شر و شور
نزديک تو درويش و توانگر همه عور
اي با همه در حديث و گوش همه کر
وي با همه در حضور و چشم همه کور
اندر همه عمر خود شبي وقت نماز
آمد بر من خيال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و مي گفت مرا:
باري، بنگر، که از که مي ماني باز؟
دل ز آرزوي تو بي قرار است هنوز
جان در طلبت بر سر کار است هنوز
ديده به جمالت ارچه روشن شد، ليک
هم بر سر آن گريه زار است هنوز
بيزار شد از من شکسته همه کس
من مانده ام اکنون و همان لطف تو بس
فرياد رسي ندارم، اي جان و جهان
در جمله جهان بجز تو، فريادم رس
اي دل، سر و کار با کريم است، مترس
لطفش چو خداييش قديم است، مترس
از کرده و ناکرده و نيک و بد ما
بي سود و زيان است، چه بيم است؟ مترس
اي دل، قلم نقش معما مي باش
فراش سراپرده سودا مي باش
ماننده پرگار به گرد سر خويش
مي گرد و به طبع پاي بر جا مي باش
امشب چو جمال داده اي خب مي باش
مه طلعت و گل رخ و شکرلب مي باش
اي شب، چو من از تو روز خود يافته ام
تا صبح قيامت بدمد شب مي باش
آمد به سر کوي تو مسکين درويش
با چشم پرآب و با دل پاره ريش
بگذار که در پاي تو اندازد سر
کو بي رخ خوب تو ندارد سر خويش
در دل همه خار غم شکستيم دريغ!
وز دست غم عشق نرستيم دريغ!
عمري به اميد يار برديم بسر
با يار دمي خوش ننشستيم دريغ!
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل
او را ز رخ که گردد از عشق خجل
گرديده به کس در نگرد عيبي نيست
کو شاهد ديده است و او شاهد دل
خاک سر کوي آن بت مشکين خال
مي بوسيدم شبي به اميد وصال
پنهان ز رقيب آمد و در گوشم گفت:
مي خور غم ما و خاک بر لب ميمال
در کوي خرابات نه نو آمده ام
ياري دارم ز بهر او آمده ام
گر يار مرا کوزه کشي فرمايد
من هم به کشيدن سبو آمده ام
اي جان و جهان، تو را ز جان مي طلبم
سرگشته تو را گرد جهان مي طلبم
تو در دل من نشسته اي فارغ و من
از تو ز جهانيان نشان مي طلبم
عمري است که در کوي خرابي رفتم
در راه خطا و ناصوابي رفتم
کار من سر بسر پريشان شده را
درياب، که گر تو درنيابي رفتم
اي يار رخ تو کرده هر دم شادم
يک دم رخ تو نمي رود از يادم
با ياد تو، اي دوست، همي بودم خوش
زاندم که ز نزديک تو دور افتادم
آن وصل تو باز، آرزو مي کندم
گفتن به تو راز، آرزو مي کندم
خفتن ببرت به ناز تا روز سپيد
شب هاي دراز، آرزو مي کندم
بي روي تو، اي دوست، به جان در خطرم
در من نظري کن، که ز هر بد بترم
جانا، تو بيک بارگي از من بمبر
کز لطف تو من اميد هرگز نبرم
دل نزد تو است، اگر چه دوري ز برم
جوياي توام، اگر نپرسي خبرم
خالي نشود خيالت از چشم ترم
در کوزه تو را بينم اگر آب خورم
دل پيشکش نرگس مستت آرم
جان تحفه آن زلف چو شستت آرم
سرگردانم ز هجر، معلومم نيست
در پاي که افتم که به دستت آرم؟
امشب نظري به روي ساقي دارم
اي صبح، مدم، که عيش باقي دارم
شايد که بر افلاک زنم خيمه، از آنک
با همدم روح هم وثاقي دارم
امشب نظري بروي ساقي دارم
وز نوش لبش حيات باقي دارم
جانا، سخن وداع در باقي کن
کين باقي عمر با تو باقي دارم
اي دوست، بيا، که با تو باقي دارم
با هجر تو چند وثاقي دارم؟
در من نظري کن، که مگر باز رهم
زين درد که از درد عراقي دارم
در سر هوس شراب و ساقي دارم
تا جام جهان نماي باقي دارم
گر بر در ميخانه روم، شايد، از انک
با دوست اميد هم وثاقي دارم
جانا، ز دل ار کباب خواهي، دارم
وز خون جگر شراب خواهي، دارم
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب
چندان که ز ديده آب خواهي دارم
اندر غم تو نگار، همچون نارم
مي سوزم و مي سازم و دم برنارم
تا دست به گردن تو اندر نارم
آکنده به غم چو دانه اندر نارم
يارب، به تو در گريختم بپذيرم
در سايه لطف لايزالي گيرم
کس را گذر از جاده تقدير تو نيست
تقدير تو کرده اي، تو کن تدبيرم
چون قصه هجران و فراق آغازم
از آتش دل چو شمع خوش بگدازم
هر شام که بگذشت مرا غمگين ديد
مي سوزم و در فراقشان مي سازم
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
تا خاک سر کوي تو بر سر پاشم
بگذار، که بگذرم به کويت نفسي
در عمر مگر يک نفسي خوش باشم
پيوسته صبور و رنج کش مي باشم
وندر پي عاشقان ترش مي باشم
دل در دو جهان هيچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوش است خوش مي باشم
با نفس خسيس در نبردم، چه کنم؟
وز کرده خويشتن به دردم، چه کنم؟
گيرم که به فضل در گزاري گنهم
با آنکه تو ديدي که چه کردم، چه کنم؟
آوازه حسنت از جهان مي شنوم
شرح غمت از پير و جوان مي شنوم
آن بخت ندارم که ببينم رويت
باري، نامت ز اين و آن مي شنوم
آزاده دلي ز خويشتن مي خواهم
و آسوده کسي ز جان و تن مي خواهم
آن به که چنان شوم که او مي خواهد
کاين کار چنان نيست که من مي خواهم
در عشق تو زارتر ز موي تو شديم
خاک قدم سگان کوي تو شديم
روي دل هر کسي به روي دگري است
ماييم که بت پرست روي تو شديم
وقت است که بر لاله خروشي بزنيم
بر سبزه و گل خانه فروشي بزنيم
دفتر به خرابات فرستيم به مي
بر مدرسه بگذريم و دوشي بزنيم
امروز به شهر دل پريشان ماييم
ننگ همه دوستان و خويشان ماييم
رندان و مقامران رسوا شده را
گر مي طلبي، بيا، که ايشان ماييم
چون درد نداري، اي دل سرگردان
رفتن ببر طبيب بي فايده دان
درمان طلبد کسي که دردي دارد
چون نيست تو را درد چه جويي درمان؟
هر دم شب هجران تو، اي جان و جهان
تاريک تر است و مي نگيرد نقصان
يا ديده بخت من مگر کور شده است؟
يا نيست شب هجر تو را خود پايان؟
هر شب به سر کوي تو آيم به فغان
باشد که کني درد دلم را درمان
گر بر در تو بار نيابم، باري
از پيش سگان کوي خويشم، بمران
تا چند مرا به دست هجران دادن؟
آخر همه عمر عشوه نتوان دادن
رخ باز نماي، تا روان جان بدهم
در پيش رخ تو مي توان جان دادن