چون ننالم؟ چرا نگريم زار؟
چون نمويم؟ که مي نيابم يار
کارم از دست رفت و دست از کار
ديده بي نور ماند و دل بي يار
دل فگارم، چرا نگريم خون؟
دردمندم، چرا ننالم زار؟
خاک بر فرق سر چرا نکنم؟
چون نشويم به خون دل رخسار؟
يار غارم ز دست رفت، دريغ!
ماندم، افسوس، پاي بر دم مار
آفتابم ز خانه بيرون شد
منم امروز و وحشت شب تار
حال بيچاره اي چگونه بود؟
رفته از سر مسيح و او بيمار
خود همه خون گريستي بر من
بودي ار دوستي مرا غم خوار
روشنايي ده رفت، افسوس!
منم امروز و ديده اي خونبار
آن چنانم که دشمنم چو بديد
زار بگريست بر دل من، زار
خاطر عاشقي چگونه بود
هم دل از دست رفته، هم دلدار؟
سوختم ز آتش جدايي او
مرهمم نيست جز غم و تيمار
روز و شب خون گريستي بر من
بودي ار چشم بخت من بيدار
کارم از گريه راست مي نشود
چه کنم؟ چيست چاره اين کار؟
دوش پرسيدم از دل غمگين:
بي رخ يار چوني، اي مسکين؟
دل بناليد زار و گفت: مپرس
چه دهم شرح؟ حال من مي بين
چون بود حال ناتوان موري
که کند قصد کعبه از در چين؟
زير چنگ آردش دمي سيمرغ
بردش برتر از سپهر برين
باز سيمرغ بر پرد به هوا
ماند او اندر آن مقام حزين
منم آن مور، آنکه سيمرغم
مرغ عرش آشيان سدره نشين
آنکه کرد از قفس چنان پرواز
کاثرش در نيافت روح الامين
چون به گردش نمي رسد جبريل
چه عجب گر نماندش او به زمين؟
زيبد ار بفکند قفس سيمرغ
بي صدف قدر يافت در ثمين؟
چون نگنجيد زير نه پرده
شد، سراپرده زد به عليين
از حدود صفات بيرون شد
وندر اقطار ذات يافت مکين
شايد ار شود در جهان فکنيم
گريه بر پير و بر جوان فکنيم
رستخيزي ز جان برانگيزيم
غلغلي در همه جهان فکنيم
بر فروزيم آتشي ز درون
شورشي در جهانيان فکنيم
سنگ بر سينه لحظه لحظه زنيم
خاک بر سر، زمان زمان فکنيم
آب حسرت روان کنيم از چشم
سيل خون در حصار جان فکنيم
غرق خونيم، خيز تا خود را
زين خطرگاه بر کران فکنيم
قدمي بر هوا نهيم، مگر
خويشتن را بر آسمان فکنيم
از پي جست و جوي او نظري
در رياضات خوش جنان فکنيم
ور نيابيم در مکان او را
خويشتن را به لامکان فکنيم
مرکب عشق زير ران آريم
رخت از آن سوي کن فکان فکنيم
کان تمناي جان حيران کو؟
آرزوي دل مريدان کو؟
ما همه عاشقيم و دوست کجاست؟
دردمنديم جمله ، درمان کو؟
گرد ميدان قدس بر گرديم
کاخر آن شهسوار ميدان کو؟
بر رسيم از مواکب ارواح
کاي نديمان خاص، سلطان کو؟
پيش مرغان عرش لابه کنيم
کاخر اين تخت را سليمان کو؟
شاهباز فضاي قدس کجاست؟
آفتاب سپهر عرفان کو؟
پرتو آفتاب سر قدم
در سر اين حدوث تابان کو؟
چند اشارت خود، صريح کنيم:
غوث دين، قطب چرخ ايمان کو؟
مطلع نور ذوالجلال کجاست؟
مشرق قدس فيض سبحان کو؟
خاتم اولياء امام زمان
مرشد صدهزار حيران کو؟
صاحب حق، بهاي عالم قدس،
زکريا، نديم رحمان کو؟
کين دم آن سرور شما با ماست
زانکه امروز دست او بالاست
دست او در يمين لم يزل است
رتبتش برتر ازو قياس شماست
منزلش صحن قاب قوسين است
مجلس او رباط او ادني ست
در هواي هويتش جولان
در سراي حقيقتش ماوي ست
هر دو عالم درون قبضه اوست
بار او در درون صفه ماست
گوهر «کل من عليها فان »
در کف آشناي بحر بقاست
گرچه در جاي نيست، ليک ز لطف
هر کجا کان طلب کني آنجاست
ديده بايد که جان تواند ديد
ورنه او در همه جهان پيداست
در جهان آفتاب تابان است
عيب از بوم و ديده اعمي ست
هر که خواهد که روي او بيند
گو: ببين روي جان، اگر بيناست
ديده روح بين به دست آريد
گرتان آرزوي مولاناست
اي گرفته ولايت از تو نظام
چون نبوت به مصطفي شده تام
ديده مصطفي به تو روشن
شادمان از تو انبياي کرام
هم تو مطبوع اوليا به قدم
هم تو مبعوث انبيا به مقام
دل ابدال چاکر تو ز جان
جان اوتاد از دو ديده غلام
بي تو ما بي مراد مانده و تو
يافته از مراد خود همه کام
هيچ باشد که از فراموشي
ياد آري در آن خجسته مقام؟
چه شود گر کند در آن حضرت
ناقصي را عنايت تو تمام؟
چه کم آيد که از سخاوت تو
کار بيچاره اي شود به نظام؟
اي رخت تاب آفتاب ازل
روشن از تو قصور دار سلام
ذره بي تاب مهر چون باشد؟
هم چنانيم بي رخت و سلام
بر تو انوار حق مقرر باد
حسن او بر تو هردم اظهر باد
به تجلي ذات، طلعت تو
چون دلت، لحظه لحظه انور باد
در طرب خانه وصال قدم
هر زمانت سرور ديگر باد
ز انعکاس صفاي آب رخت
منظر قدسيان منور باد
وز نسيم رياض انفاست
جان روحانيان معطر باد
به جمالت، که مجمع حسن است
ديده جان ما منور باد
هر سعادت که حاصل است تو را
دوستان تو را ميسر باد
هفت فرزند تو، که اوتادند،
هر يک غوث هفت کشور باد
قطبشان صدر صفه ملکوت
که مقامش ز عرش برتر باد
بر سر کوي هر يکي گردون
چون عراقي کمينه چاکر باد
دوحه روضه منور تو
رشک گلزار خلد ازهر باد