عشق است که هم مي است و هم جام
عشق است مي حريف آشام
اين جام جهان نماي اول
عکسي بود از صفاي آن جام
وين غمزه نيم مست ساقي
نوشد هم ازين مي غم انجام
اين جام بسر نرفت و زين فيض
گشت آب حيات در جهان عام
زين آب پديد شد حبابي
شد هجده هزار عالمش نام؟
آغاز جهان بين چه چيز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چيز از آنچه گشت پيدا
آن چيز بود به کام و ناکام
آن را که ز مي سرشت طينت
بي مي نفسي نگيرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولي به ايام
خرم دل آنکه از لب يار
جام مي ناب مي کند وام
اي بي خبر از شراب مستي
ننهاده ز خويشتن برون گام
در صومعه چند ديگ سودا
پختيم؟ و هنوز کار ما خام
در ميکده نيز روزکي چند
بنشين تو ز وقت روز تا شام
مي نوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
پيش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن » و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جاي خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامي که طلسم اوست آدم
در همزه او وجود مدرج
در نقطه او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشيد
از ديده هر که نيست محرم
اي طالب اسم اعظم، اين نام
خواهي که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در اين طلسم محکم
بيني که همه به تو مضاف است
معني صريح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودي
بيني که تويي خود اسم اعظم
اسمي که حقيقت مسماست
گر دانستي «اصبت فالزم »
ورنه، کم نام و ننگ خود گير
ميزن در ميکده دمادم
چون بگشايند ناگه آن در
بگشاي دو چشم شاد و خرم
پيش از عدم و وجود اغيار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سراي عشق فرمود:
پاک است سراي ما ز اغيار
يعني که بجز حقيقت او
در دار وجود نيست ديار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غير نه عين بد، نه آثار
ليکن چو به غير کرد اشارت
اغيار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستي وحدتش به يکبار
ديدند عيان که اوست موجود
ويشان همگي محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نيستي ، دگر بار
اين بود شهادت «اولوالعلم »
وين بود فرشه را هم اقرار
اين بود همه بدايت خلق
وين بود همه نهايت کار
اين کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پديدار
چون ظاهر شد که جز يکي نيست
چه فايده از ظهور بسيار؟
گر در نظر تو کثرت آيد
وحدت بود آن، ولي به اطوار
چون سر کثير جمله ديدي
کثرت همه نقش وحدت نگار
في الجمله، ز غير ديده بر دوز
اين است طريق اهل انوار
عشق از سر کوي خود سفر کرد
بر مرتبه ها همه گذر کرد
صحراي وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پي سپر کرد
مي جست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا يافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوي بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشيد و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سراي در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
في الجمله، به چشم بند اغيار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغيير صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقليب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بيشتر کرد
اي ديده، تو نيز ديده بگشاي
ما را چو ز خويشتن خبر کرد
آن مرغک نازنين پر و بال
گشتي همه گرد کوه اقبال
بودي شب و روز در تکاپوي
کردي همه ساله کشف احوال
جايي برسيد او به يک دم
کان جا نرسد کسي به صد سال
در اوج فضاي عشق روزي
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابي اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضه او چنان نمايد
کاندر رخ خوب نقطه خال
خالي است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
اين حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حديث پار و امسال
گرد سر کوي حال مي گرد
خاک در او به ديده مي مال
تا کشف شود تو را حقيقت
از آينه عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصيل
اين راز که گفته شد به اجمال
ديدي چو يقين که مي توان ديد
پس بر در دل نشين چو ابدال