ايضاله

اي باد برو، اگر تواني
برخيز سبک، مکن گراني
بگذر سحري به کون جانان
درياب حيات جاوداني
باري تو نه اي چو من مقيد
از وي به چه عذر باز ماني؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که داني
دارم به تو من توقع اينک
چون خدمت من بدو رساني
گر هيچ مجال نطق يابي
گويي به زبان بي زباني:
ما تشنه و آب زندگاني
در جوي تو رايگان، تو داني
با ما نظر عنايت، اي دوست،
گر بهتر ازين کني تواني
آن دل که به بوي تو همي زيست
اينک به تو داد زندگاني
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بويي به مشام من رساني
بي تو نفسي نيم خوش و شاد
بي من تو خوشي و شادماني
چون نيست مرا لب تو روزي
چه سود ز عمر و زندگاني؟
بنماي رخت، که جان فشانم
اي آنکه مرا چو جان نهاني
خوشتر بود از حيات صد بار
در پيش رخ تو جان فشاني
مگذار دلم به دست تيمار
آخر نه تو در ميان آني؟
تقصير نمي کند غم تو
غم مي خوردم به رايگاني
با اينهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادماني
از ياد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامراني
جانهات فدا، که از لطافت
آسايش صدهزار جاني
هر وصف که در ضميرم آيد
چون درنگرم وراي آني
عاجز شدم از بيان وصفت
زيرا که تو برتر از بياني
حال من ناتوان تو داني
گر بهتر ازين کني تواني
آن دل که به بوت زنده مي بود
اينک به تو داد زندگاني
تن ماند کنون و نيم جاني
آن هم چو غمت، چنان که داني
بي روي تو نيستم خوش و شاد
بي تو چه خوشي و شادماني؟
بي تو سر زندگي ندارم
بي تو چه خوشي و شادماني؟