ايضاله

دوش مانا شنيد فريادم
کرد بيمار پرسشي بادم
من هم از روي باد پيمايي
نفسي با نسيم بگشادم
با دلش رمزکي فرو گفتم
به کف او پيامکي دادم
گفتم: ار چه تو نيز بيماري
خبري ده ز صحت آبادم
نفسي از دم مسيح دمي
به من آور، که نيک ناشادم
بر سرم سنگ جور از چه رسد
بي محابا، مگر ز اوتادم؟
همچو غنچه چرا به بند کنند
چون ززر همچو سوسن آزادم؟
نرمکي باد گفت در گوشم:
خود گرفتم که در ره افتادم
بر چهار فلک چگويم روم؟
بر سر خود چو پاي ننهادم
کي چنان جاي در شمار آيم؟
من يکي گوشه گرد آحادم
خود تو انگار لحظه اي رفتم
بر در او به خدمت استادم
که گذارد مرا به صدر بهشت؟
که کند در طريق ارشادم؟
گفتم: اي باد، باد کم پيماي
که من از باد خود به فريادم
بي تکاپوي تو در آن حضرت
پيک اميد را فرستادم
همتي بسته ام که از ره لطف
به عيادت کند دمي يادم
اي مسيحا نفس، بيا، نفسي
تا رسد از دم تو امدادم
باد انفاس تو شفا ده خلق
تا نفس مي زند بني آدم