راه باريک است و شب تاريک و مرکب لنگ و پير
اي سعادت رخ نماي و اي عنايت دست گير
تا قدم زين وحشت آباد عدم بيرون نهم
ز آن سراي راحت آباد قدم جويم نصير
جذبه اي، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن
جرعه اي، تا افگنم خود را به دريايي قعير
چند آخر بر لب دريا نشينم خشک لب؟
تا کي از دون همتي گردم به گرد آبگير؟
تا که مستغرق شوم در قعر بحر بيخودي
سر بسر دريا شود، ني جوي ماند ني غدير
تا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دري
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنير
در کشم در رشته جان آن گهر را سبحه وار
تا ز سبحه بشنوم تسبيح سبوح قدير
آن به تسبيح جلال و حمد سبوحي سزا
و آن به تقديس کمال و نعت قدوسي حذير
و آن سزاي آفرين، کز حمد او زنده است جان
و ان بدايع آفرين، کز شکر او تابد ضمير
ني ز تسبيح جلالش ذکر را چاره دمي
ني ز تقديس کمالش شکر را يکدم گزير
ياد رويش عاشقان را خوشتر از عيش نعيم
باد کويش بي دلان را بهتر از بوي عبير
هر که بايد زو نظر زنده بماند جاودان
هر که از وي زنده شد هرگز نميرد هر که گير
در همه هستي حقيقت نيست هستي غير او
هر چه هست از هستي او از قليل و از کثير
غير او چون خود نباشد کي بود او را شريک؟
چون همه او باشد آخر کي توان بودش نظير؟
در هواي امر او خورشيد چون ذره دوان
در فضاي قدر او عالم هباء مستطير
با تجلي جلالش محو گردد کاينات
با نهيب باد صرصر تاب کي دارد نفير؟
تاب نور او ندارد چشم عقل دوربين
طاقت خورشيد نازد چشم خفاش ضرير
جز به علم او نداند ذات او را هر عليم
جز به نور او نبيند روي او را هر بصير
جلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عيان
گشته نور او حجاب ديده هاي مستير
با همه با هم وليکن ز آشکارايي نهان
با همه آميخته از لطف چون با آب شير
صد تجلي کرده هر دم بي تماشاي بصر
صد هزاران راز گفته بي تقاضاي سمير
روي او را ديده چشم دل ز روي شاهدان
راز او بشنيده گوش سر ز لحن بم و زير
ساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهير
يک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان يافته
يک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزير
گفته با عالم سخن از بهر روي مصطفي
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذير
چذبه اي از نور نارش گشته موسي را دليل
قطره اي از آب رويش خضر را کرده نضير
بر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
بر در فضلش سليمان نيز چون سلمان فقير
در دم عيسي دميده شمه اي از خلق او
تا دهد مژده کالا يا قوم قد جاء البشير
روز عرض او پيش وصف انبيا استاده پس
اينت سلطان حقيقت، اينت شاهنشاه و مير
از براي پرده داران درش فراش صنع
بر هوا افکنده شادروان نه توي اثير
شقه شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
زير پاي مرکب خنگش کشيده چون حرير
هشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعيم
هفت زندان از براي دشمنانش پر زحير
بهر خاصانش کشيده بر بسصاط عرش فرش
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تير
بر لب جو، از براي کوزه اي آب روان
بر يکي دولاب بسته نه سبوي مستدير
در خور خوانش نديده چاشني اين جهان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطير
از سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نيم
خود نخورده عالمي را قوت داده زان خمير
اين همه از بهر او، او فارغ از هر دو سراي
در سراي خاص هر دم با يکي بر يک سرير
چون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجير
اي مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وي منزه وصف تو از نعت نادان و خبير
اي ز تسبيح تو تازه چهره هر خاص و عام
وي به تقديس تو زنده جان هر برنا و پير
ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوري ببخش
تا چو ذره در فضاي حمد تو يابم مسير
وز شعاع نور توحيدت، تو توحيد مرا
روشنايي ده که ماندم در گو ظلمت اسير
کي بود کز نور تو روشن شود تيره دلم؟
کي به روز آيد شب بيچاره خوار حقير؟
از هواي خود به فريادم، اغثني يا مغيث
در پناه لطف افتادم، اجرني يا مجير
گر بيابم از تو بويي ذلک الفوز العظيم
ور بميرم پيش رويت ذلک الفضل الکبير
جمله اميدوران را به کام دل رسان
اي اميد جان، عنايت از عراقي وامگير