چو گردون کوه را استام زر داد
زمين را نيز فرش پرگهر داد
خروش آمد ز دز رويينه خم را
دراي و ناي و کوس و گاودم را
بجوشيدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
همي آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرف دريا موج منکر
به پيش شاه رفت آزاده رامين
نکرده ساز ره بر رسم آيين
شهنشه پيش گردان دلاور
بدو گفت اين چه نيرنگست ديگر
چرا بي ساز رفتن آمدستي
دگرباره مگر نالان شدستي
برو بستان ز گنجور آنچه بايد
که ما را صيد بي تو خوش نيايد
بشد رامين ز پيش شاه ناکام
چو ماهي کش بود صدشست در کام
چو رامين راه گرگان را کمر بست
تو گفتي گرگ ميشش را جگر خست
به ناکامي به راه افتاد رامين
جگرخسته به تير و دل به زوبين
چو آگه گشت ويس از رفتن رام
برفت از جان او يکباره آرام
دلي خو کرده در شادي و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
غريوان با دل سوزان همي گفت
نواي زار بر ناديدن جفت
چرا تيمار تنهايي ندارم
چرا ياقوت بر رويم نبارم
نيابم يار چون يار نخستين
نکارم مهر همچون مهر پيشين
مرا بي دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدايي سخت نيکوست
اگر باور نداري دايه دردم
ببين اين اشک سرخ و روي زردم
سخت هست اشک من ديده زبانم
همي گويد همه کس را نهانم
به يک دل چون کشم اين رنج و تيمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خويش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماند ايدر
دل بي صبر چون آرام يابد
که با صبر اين بلا هم برنتابد
چو رامين را بديد از گوشه بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
مياني چون کناغ پرنياني
برو بسته کمربند کياني
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
نگار خويش را ناکرده پدرود
چو گمره در کوير و غرقه در رود
دل ويسه ز ديدارش برآشفت
در آن آشفتگي با دل همي گفت
درود از من نگار سعتري را
درود از من سوار لشکري را
درود از من رفيق مهربان را
درود از من امير نيکوان را
مرا پدرود ناکرده برفتي
همانا دل ز مهرم برگرفتي
تو با لشکر برفتي واي جانم
که آمد لشکري از اندوهانم
ببستم دل به صد زنجير پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدايي
بگريم در جدايي تا تو آيي
فرستم ميغها از دود جانم
درو آب از سرشک ديدگانم
کنم پرآب و سبزي جايگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
کجا روي تو باشد چون بهاران
بهاران را ببايد ابر و باران
چو رامين رفت يک منزل از آن راه
نبود از بي دلي از راه آگاه
ز بس انديشه ها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همي ناليد بسيار
نباشد بس عجب ناله ز بيمار
در آن ناله سخنهايي همي گفت
که آن گويد که تنها ماند از جفت
شبي چون دوش ديدم در زمانه
که بوسه تير بود و لب نشانه
کنون روزي همي بينم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو يوز
کجا شد خرمي و ناز دوشين
عقيق شکرين و در نوشين
ز دل شسته جفاي سال چندين
حريرين سينه و دو نار سيمين
ز روي دوست بر رويم گلستان
شب تاريک ازو چون روز رخشان
شبي چونان بديده ديدگانم
چنين روزي بديدن چون توانم
نه روزست اين که آتشگاه جانست
بلاي روزگار عاشقانست
مبادا هيچ عاشق را چنين روز
ز سختي صبرپرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر کيال
بپيمايد ازين يک روز صدسال
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پيش شاه شد رامين بي دل
هزاران گونه بر رويش گوا بود
که او را صبر و هوش از تن جدا بود
نه رامش کرد با شاه و نه مي خواست
بهانه کرد درد پا و برخاست
وزان پس روز تا شب همچنين بود
دلش گفتي که با جانش به کين بود
روان پردرد و رخ پرگرد بودش
همه تن دل همه دل درد بودش