جوابي داد رامين دلازار
چنان چون حال ايشان را سزاوار
نگارا هرچه تو کردي بديدم
هم ايدون هرچه تو گفتي شنيدم
مبادا آنکه در خواري نداند
ز ناداني در آن خواري بماند
نه آنم من که خواري را ندانم
تن آسوده درين خواري بمانم
مرا اين راه بد جز ديو ننمود
پشيمانم بر آن کم ديو فرمود
بپيمودم به گفت ديو راهي
کشيدم رنج و خواري چندگاهي
گمان بردم کزين ره گنج يابم
ندانستم که بي بر رنج يابم
به کوهستان نشسته خرم و شاد
تن از رنج و دل از انديشه آزاد
ز چندان خرمي دل برگرفتم
چنين راهي گران دربرگرفتم
سزاوارم بدين خواري که ديدم
چرا دل زان همه شادي بريدم
دل نادان به هوش خويش نازد
بدي سازد کرا نيکي نسازد
کسي را کازمايي گوهري ده
وگر گوهر نخواهد اخگري ده
مرا دست زمانه گوهري داد
چو بفگندم به جايش اخگري داد
دوماهه راه پيمودم به سختي
بفرجامش چه ديدم شوربختي
مرا فرجام جز چونين نبايست
وگر چونين نبودي خود نشايست
چو کردم با زمانه ناسپاسي
زمانه کرد با من ناشناسي
چو من گفتم که نسپاسم به هر چيز
زمانه گفت نشناسم ترا نيز
نکو کردي که از پيشم براندي
بجز طرار و نادانم نخواندي
دل من گر چنين نادان نبودي
به مهر ناکسي پيچان نبودي
کنون برگرد و اندر من مياويز
چنان چون گفتي از مهرم بپرهيز
که من باري شدم تا روز محشر
نپيونديم هرگز يک به ديگر
نه من گفتم که تو نه ماهرويي
نه سيمين ساعدي نه مشک مويي
تو خوبان را خداوندي و سالار
نکويان را توي گنجور بيدار
صلف باشد به چشمت جادوي را
طرب باشد به رويت نيکوي را
تو داري حلقه هاي مشک بر عاج
تو داري از بنفشه ماه را تاج
تو از ديدار چون خرم بهاري
تو از رخسار چون چيني نگاري
وليکن گر تو ماه و آفتابي
نخواهم کز بنه بر من بتابي
نگارا تو پزشک بيدلاني
به درد بيدلان درمان تو داني
ازين پس گرچه باشد صعب دردم
بميرم نيز گرد تو نگردم
تو داري در لب آب زندگاني
که باز آري به تن جان و جواني
اگرچه تشنگي آيد به رويم
بميرم تشنه، آب از تو نجويم
وگر عشق من آتش بود سوزان
نبيني زين سپس او را فروزان
چنين آتش که باشد سربه سر دود
همان بهتر که خاکستر شود زود
بسي آهو بگفتي بر تن من
دو صد چندان که گويد دشمن من
کنون آن گفتها کردي فراموش
نه در دل جاي آن دادي نه در گوش
نبيني آنکه خود کردي ز خواري
ز من مهر و وفا مي چشم داري
بدان زن ماني اي ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به ديده کوري دختر نبيند
همي داماد بي آهو گزيند
تو نيز آهوي خود را مي نبيني
هميشه يار بي آهو گزيني
سخن خواهي که يکسر خود تو گويي
به نام هرکسي آهو تو جويي
چه آهو ديدي از من تا تو بودي
که چندين خشم و آزارم نمودي
ترا دل سير گشت از مهرباني
چرا چندين مرا بدمهر خواني
ز بدمهري نشان تو بيش داري
که بي رحمي و زفتي کيش داري
اگر هرگز تو روي من نديدي
نه در گيتي نشان من شنيدي
نبايستي چنين بي رحم بودن
به گفتار اين همه خواري نمودن
اگر يارت نبودم ديرگاهي
بدم مرد غريب و دور راهي
شب تاريک و من بي جاي و بي يار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسيار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشي يکي گفتار بودت
نه از خوبي يکي کردار بودت
نه بر درگاه خويشم بار دادي
نه از سختي مرا زنهار دادي
مرا در برف و در باران بماندي
به خواري وانگه از پيشم براندي
ز بي رحمي نبودي دستگيرم
بدان تا من به برف اندر بميرم
نبخشودي ز رشک سخت بر من
همي مرگم سگاليدي چو دشمن
اگر روزي ترا رشکي نمودم
به روز مرگ ارزاني نبودم
چه بي شرمي و چه زنهارخواري
که مرگ دوستان را خوار داري
گر از مرگم دلت خشنود بودي
ز مرگ من ترا چه سود بودي
ترا سودي نيامد زانکه کردي
بديدي آن گمان بد که بردي
مرا سودي بزرگ آمد پديدار
که پيدا گشت غدار از وفادار
بلا را خود همين يک حال نيکوست
که بشناسي بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگينت را بدخواه گشتم
وفاي تو چو سيمرغست ناياب
که دل بي رحم داري چشم بي آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو يک ذره نيرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم ديگر نورزم مهر با کس
گل گلبوي زين گيتي مرا بس
شوم تا مرگ باشم پيش او شاه
که او تا مرگ باشد پيش من ماه
هر آن گاهي که چون او ماه باشد
سزد او را که چون من شاه باشد
اگر گيتي بپيمايي دو صد راه
نه چون او ماه يابي نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نيک پيوند
به مهر يکدگر باشيم خرسند