سمن بر ويس گفت: اين بي وفا رام
گرفتار بلا گشتي سرانجام
چنين باشد سرانجام گهنگار
شود روزي به دام اندر گرفتار
نبيد خورده نايد باز جامت
هميدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بي خانه اي تو
ز چندين دوستان بيگانه اي تو
نه هرگز يابي از من خوشي و کام
نه اندر مرو يابي جاي آرام
پس آن بهتر که بيهوده نگويي
به شوره در، گل و سوسن نجويي
چو از دست تو شد معشوق پيشين
به شادي با پسين معشوق بنشين
ترا چون گل دلارامي نشسته
چرا باشي بدين سان دلشکسته
سراي موبد و ايوان موبد
همايون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاوداني ننگ باشد
مبادا در سرايش چون تو مهمان
که نز وي شرم داري نه ز يزدان
مرا از تو دريغ آيد همي راه
ترا چون آورم در خانه شاه
تو ارزاني نيي اکنون به کويم
چگونه باشي ارزاني به رويم
ترا هر چند کز خانه برانم
همي گويد من اينجا ميهمانم
توي رانده چو از ده روستايي
که ان ده را سگالد کدخدايي
چو از خانه برفتي در زمستان
ندانستي که باشد برف و باران
چرا اين راه را بازي گرفتي
نهيب عشق طنازي گرفتي
نه مروت خانه بد نه ويسه دمساز
چرا کردي زمستان راه بي ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نيکو گفت با جمشيد دستور
به نادانان مه شيون باد و مه سور
چو نه سالار بودي نه سپهدار
دلم را روز و شب بودي نگهدار
کنون تا مهتر و سالار گشتي
بيکباره ز من بيزار گشتي
علم بر در زدي از بي نيازي
همي کردي به من افسوس و بازي
کنون از من همي جان بوز خواهي
به دي مه در همي نوروز خواهي
چو کام و ناز باشد نه مرايي
چو باد و برف باشد زي من آيي
اميد از من ببر اي شير مردان
مرا آزاد کن از بهر يزدان