خوشا بادا که از مشرق در آيد
تو گويي کز گلستاني برآيد
ز خرخيز و سمندور و ز قيصور
بيارد بوي مشک و عود و کافور
چه خوش باشد نسيم باد خاور
بخاصه چون بود با بوي دلبر
نسيمي کز نگارين دلبر آيد
ز بوي مشک و عنبر خوشتر آيد
نيامد از گلستان بوي نسرين
چنان چون بوي ويس آمد به رامين
همي گفت اين نه بوي گلستانست
همانا بوي ويس دلستانست
چه بادست اين که اوميد بهي داد
مرا از بوي دلبر آگهي داد
درين انديشه بود آزاده رامين
که آمد پيش بخت افروز آذين
چو آذين را بديد از دور بشناخت
همانگه رخش گلگون را بدو تاخت
پيام آور فرود آمد ز باره
نه باره بد يکي پيل تخاره
شکفته روي و خندان رفت آذين
زمين بوسه کنان در پيش رامين
دمان زو بوي مشک و بوي عنبر
نه بوي مشک و عنبر بوي دلبر
چه فرخ بود آذين پيش رامين
چه در خور بود رامين پيش آذين
شده هر دو به روي يکدگر شاد
چنانک اندر بهاران سرو و شمشاد
پس آنگه هر دو اسپان را ببستند
به دشت سبز بر رمزي نشستند
پيام آور بپرسيدش فراوان
ز رفته حالهاي روزگاران
از آن پس داد وي را نامه ويس
همان پيراهن و واشامه ويس
چو رامين نامه آن سيمبر ديد
تو گفتي گور دشتي شير نر ديد
زلرزه سست شد دو دست و پايش
ربودش هوش ياد دلربايش
چنان لرزه به دست او برافتاد
که آن نامه ز دست او درافتاد
همي تا نامه دلبر همي خواند
ز ديده سيل بيجاده همي راند
گهي بر رخ نهادي نامه ويس
گهي بر دل نهادي جامه ويس
گهي بوييد مشک آلود جامه
گهي بوسيد خون آلود نامه
يکي ابر از دو چشم او برآمد
که بارانش عقيق و گوهر آمد
وز آن ابر اوفتادش برق بر دل
بديدش برق آتش سوز در دل
گهي از ديده راندي گوهرين جوي
گهي از دل کشيدي آذرين هوي
گهي چون ديو زد بيهوش گشتي
فغان کردي و پس خاموش گشتي
گهي بيخود به روي اندر فتادي
ز بيهوشيش گريه برفتادي
چو لختي هوش بازآمد به جانش
صدف شد در دندان را دهانش
همي گفت آه ازين بخت نگونسار
که تخم رنج کشت و شاخ تيمار
مرا ببريد از آن سرو جوانه
که سروستان او کاخست و خانه
مرا ببريد از آن خورشيد تابان
که گردونش شبستانست و ايوان
ز چشم من ببرد آن خوب ديدار
چو از گوشم ببرد آن نوش گفتار
ز ديدارش بدل دادست جامه
ز گفتارش بدل دادست نامه
قرار جان من زين جامه آمد
بهار بخت من زين نامه آمد
پس آنگه پاسخي بنوشت زيبا
بسي نيکوتر از منسوج ديبا