چو ويس دلبر آذين را گسي کرد
به درد و داغ دل مويه بسي کرد
هر آن مردي که اين مويه بخواند
اگر با دل بود بي دل بماند
کجا شد آن خجسته روزگارم
که بودي آفتاب اندر کنارم
مرا کز آفتاب آمد جدايي
چگونه پيشم آيد روشنايي
برانم زين دو چشم تيره دو رود
که ماه و آفتابم کرد بدرود
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من تيره چرا شد
منم بيمار و نالان در شب تار
که در شب بيش باشد درد بيمار
نکردم بد به کس تا بد نبينم
چرا اکنون ز بدروزي چنينم
ز بخت بد دلم را هر زماني
تو پنداري در آيد کارواني
بدرد اين دل از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پر گرددش پوست
دلي بسته به چندين گونه بيداد
نه تابد خور درو و نه وزد باد
هميشه در دل من ابر دارد
ازيرا زين دو چشمم سيل بارد
ببندد ابر و آنگه برگشايد
چرا ابر دلم چندين بپايد
ازيرا شد رخم همرنگ دينار
که گردد کشت زرد از ابر بسيار
بيامختست عشق من دبيري
بدين پژمرده رخسار زريري
به خون من نويسد گونه گونه
حروف غم به خطهاي نمونه
چه رويست اين که رنگش چون زريرست
چه بختست اين که عشق او را دبيرست
مرا عشق آتشي در دل برافروخت
دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
مرا بر دل هميشه رحمت آيد
ز بس کز عشق وي را محنت آيد
اگر بي دانشي کرد اين دل ريش
چنين شد لاجرم از کرده خويش
بدا کارا که بود اين مهرباني
ببرد از من دل و جان و جواني
گر او را خود من آوردم به گيهان
جزاي من بسست اين داغ هجران
چنين داغي کزو تا جاوداني
بماند بر روان من نشاني
کجايي اي نگار تير بالا
مرا بين چون کماني گشته دوتا
تو تيري من کمانم در جدايي
چو رفتي نيز با زي من نيايي
بپيچم چون به ياد آرم جفايت
چو آن شمشاد گون زلف دوتايت
بلرزم چون بينديشم ز هجران
چو گنجشکي که تر گردد ز باران
دلي دارم به دستت زينهاري
نديد از تو مگر زنهارخواري
دلت چون داد آزارش فزودن
قرارش بردن و دردش نمودن
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را هميشه دايگان بود
نه گيتي را به چشم تو همي ديد
ز چشم بد همي بر تو بترسيد
نه ديدار تو بودش کام و اميد
نه رخسار تو بودش ماه و خورشيد
نه بالاي تو بودش سرو و شمشاد
نه زين شمشاد بودي جان او شاد
بنفشه بر دو زلفت کي گزيدي
طبرزد با لبانت کي مزيدي
چرا با جان من چندين ستيزي
چرا بيهوده خون من بريزي
نه من آنم که بودم دلفروزت
رخم ماه شب و خورشيد روزت
نه مهرت بود همواره نديمم
نه بويت بود همواره نسيمم
نه روي من ز عشقت بود زرين
نه اشک من ز جورت بود خونين
نه رود از هجر تو بر رخ گشادم
نه سنگ از مهر تو بر دل نهادم
نه جز تو نيست در گيتي مرا کس
درين گيتي هواي من توي بس
مرا ديدي ز پيش مهرباني
کنون گر بينيم گويي نه آني
نه آنم که تو ديدستي نه آ نم
در آن گه تير و اکنون چون کمانم
زدم بر رخ دو دست خويش چندان
که نيلوفر شد آن گلنار خندان
دهم آبش همي زين چشم بي خواب
که نيلوفر نباشد تازه بي آب
بنالم تا بنالد زير بر مل
ببارم تا ببارد ابر بر گل
دو چشم من ز سرخي مثل لاله ست
برو بر اشک من مانند ژاله ست
درخت رنج من گشتست بي بر
تن اميد من ماندست بي سر
مرا دل دشمنست اي واي بر من
چرا چاره همي جويم ز دشمن
چه نادانم که از دل چاره جويم
که خود يکباره دل برد آب رويم
دل من گر نبودي دشمن من
چنين عاصي نبودي در تن من
پر آتش شد دلم چون گشت سرکش
بلي باشد سزاي سرکش آتش
بنال اي دل که ارزاني بديني
که هم در اين جهان دوزخ ببيني
قضا ما را چنين کردست روزي
که من گريم همه ساله تو سوزي
بدين سان زندگاني چون بود خوش
که من باشم در آب و تو در آتش
جهان دريا کنم از ديدگانم
پس آنگه کشتي اندر وي برانم
ز خونين جامه سازم بادبانم
به باد سرد خود کشتي برانم
چو باد از من بود دريا هم از من
نباشد کشتيم را موج دشمن
عديل ماهيان باشم به درياب
که خود چون ماهيم همواره در آب
فرستادم به نزد دوست نامه
برو پيچيده خون آلوده جامه
بخواند نامه من يا نخواند
بداند زاري من يا نداند
ببخشايد مرا از مهرگويي
کند با من به پاسخ مهرجويي
نباشد عاشقان را زين بتر روز
که چشم نامه اي دارند هر روز
بشد روز وصال و روز خوشي
که من با دوست کردم ناز و گشي
کنون با او به نامه گشت گفتار
وگر خسپم بود در خواب ديدار
بماندم تا چنين روزي بديدم
وزان پايه بدين پايه رسيدم
چرا زهر گزاينده نخوردم
چرا روزي به بهروزي نبردم
اگر مرگ من آنگه در رسيدي
مگر چشمم چنين روزي نديدي
روان را مرگ روز کامراني
بسي خوشتر ز چونين زندگاني
جهانا خود ترا اينست پيشه
که با بي دل کني خواري هميشه
همان ابري که باري درد و زاري
ازو بر بيدلانت سنگ باري
همان بادي که آرد بوي گلزار
همي نارد به من بوي تن يار
چه بد کردم که او با من چنينست
مگر باد تو با من هم به کينست
بهار خاک را بينم شکفته
زمين را در گل و ديبا گرفته
بهار من ز من مهجور مانده
چو جان پاک از تن دور مانده
همانا خاک در گيتي ز من به
که او را نوبهارست و مرا نه