چو بشنيد اين سخن ويس دلاراي
چو سرو بوستاني جست از جاي
بدو گفت اي گرانمايه خداوند
گران تر حکمت از کوه دماوند
دل تو پيشه کرده بردباري
کف تو پيشه کرده در باري
ترا دادست يزدان هر چه بايد
هنرهايي که اورنگت فزايد
هنرهاي تو پيداتر ز خورشيد
کنشهاي تو زيباتر ز اميد
توي فرخ شهنشاه زمانه
بمان اندر زمانه جاودانه
به همت آسمان نامداري
به دولت آفتاب کامگاري
خجسته نام چون خورشيد تابان
رونده حکم چون تقدير يزدان
خداوندا! تو خود داني که گردون
کند هر ساعتي لوني دگرگون
کنشهايي کزو بينيم هموار
بود بر حکم و بر فرمان دادار
خدا او را به اندازه براندست
کم و بيشش بر آن اندازه ماندست
ز آغاز جهان تا روز فرجام
به رفتن سر به سر يکسان نهد گام
چنان گردد که دادارش بفرمود
چنان چون خواست او را راه بنمود
بهي و بتري در ما سرشتست
چنان چو نيک و بد بر ما نبشتست
نه از دانش دگر گردد سرشته
نه از مردي دگر گردد نوشته
درين گيتي چه نادان و چه گربز
به کار خويش حيرانند و عاجز
اگر پاکست طبعم يا پليدست
چنانست او که يزدان آفريدست
چو از آغاز گشتم آفريده
بدان اندازه گشتم پروريده
چو يزدان مر ترا پيروز کردست
مگر جان مرا بدروز کردست
من از خوبي و زشتي بي گناهم
کجا من خويشتن را بد نخواهم
نه من گفتم که نپذيرم سلامت
همه غم خواهم و رنج و ملامت
مرا از بهر سختي آفريدند
چنان کز بهر خواري پروريدند
نه من گفتم که گونه زرد خواهم
هميشه جان و دل پر درد خواهم
هر آن روزي که گفتم شادمانم
شکنجه گشت شادي بر روانم
مرا چه چاره چون بختم چنينست
تو گويي چرخ با جانم به کينست
ز گمراهي دلم همرنگ نيلست
همانا غول بختم را دليلست
کنون از جان خود گشتم چنان سير
که خواهم خويشتن را خورده شير
به ناخن پرده دل را بدرم
به دندان رشته جان را ببرم
نه دل بايد مرا زين بيش نه جان
که خود تيمار و دردم هست ازيشان
نه اندر دل مرا روزي وزد باد
نه جان اندر تنم روزي شود شاد
چو کار من چنين آشفته ماندست
هميشه چشم بختم خفته ماندست
چرا ورزم بدين سان مهرباني
کزو در دست و ننگ جاوداني
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بيزار گشته خويش و پيوند
ز رازم دشمنان آگاه گشته
جهان بر چشم من چون چاه گشته
بدين سختي چه بايد مهر کاري
بدين خواري چه بايد دوستداري
ز بس کامد به گوش من ملامت
شدم يکباره در گيتي علامت
دري در جان تاريکم گشادند
چراغي اندر آن درگه نهادند
فتاد اندر دل من روشنايي
خرد از جان من جست آشنايي
ز راه مهر جستن باز گشتم
ز رخت مهر دل پرداز گشتم
بدانستم که از مهرم به پايان
نيايد جز هلاک هر دو گيهان
مثال مهر همچون ژرف درياست
کنار و قعر او هر دو نه پيداست
اگر تا جاودان در وي نشينم
به دو ديده کنارش را نبينم
اگر جان هزاران نوح دارم
يکي جان را ازو بيرون نيارم
چرا با جان بيچاره ستيزم
چرا بيهوده خون خويش ريزم
چرا از تو نصيحت نه پذيرم
چرا راه سلامت برنگيرم
اگر بيني ز من ديگر تباهي
بکن با من ز کينه هر چه خواهي
اگر رامين ازين پس شير گردد
نپندارم که بر من چير گردد
اگر با دست بوي من نيابد
گذر بر بام و کوي من نيابد
اگر جادوست از کارم بماند
وگر کيدست از چارم بماند
پذيرفتم هم از تو هم ز يزدان
که هرگز نشکنم اين عهد و پيمان
اگر کار پرستش را سزايم
ازين پس تو مرايي من ترايم
دلت خشنود کن يک بار ديگر
کزين پس با تو باشم همچو شکر
همانا گر دهانم را ببويي
ازو آيدت بوي راستگويي
شهنشه چشم و رويش را ببوسيد
که بشنيد آنکه زو هرگز بنشيند
دگر باره نوازشها نمودش
به نيکي و ستايش برفزودش
ز يکديگر جدا گشتند خرم
ميان دل شکسته لشکر غم