چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد
دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست
دل رام آنگهي بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس
اگر خرگوش روزي شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد
وگر گنجشک روزي باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد
همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگي گله کرد از برادر
مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار
که رامين با زنم جويد تباهي
کند بدنام بر من گاه شاهي
يکي زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر
دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا
من اين ننگ از تو بسياري نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم
بدان تا تو بداني حال رامين
نخواني مر مرا بيهوده نفرين
که من زان سان کشم او را به زاري
که گردد چشم تو ابر بهاري
مرا تو دوزخي هم تو بهشتي
تو نپسندي به من اين نام زشتي
سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وي بشويم
جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز
مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر
نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور
چو بي رامين شوي بي کس بماني
نه خوش باشدت بي او زندگاني
چو بنشيني نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت
ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزي بر جهان باشد خداوند
بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت
نباشد عمر مردم جاوداني
برو روزي سرآيد زندگاني
چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت
همان بهتر که او برجاي باشد
مگر چون تو جهان آراي باشد
مگر شاهي درين گوهر بماند
نژاد ما درين کشور بماند
برادر را مکش زن را گسي کن
کليد مهر در دست کسي کن
بتان و خوبرويان بي شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند
يکي را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده
مگر کت زان صدف دري بيايد
که شاهي را و شادي را بشايد
چه داري از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد
نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوي صدگونه آهوست
مکن شاها خرد را کارفرماي
روانت را بدين کينه ميالاي
هزاران جفت همچون ويس يابي
چرا دل زان بلايه برنتابي
من اين را آگهي ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم
شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو
به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مي گه هوشيار و گاه مستست
هميشه ويس از بختش همي خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست
تو از رامين بيچاره چه خواهي
کت از ويرو همي آيد تباهي
اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست
وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست
همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را
چنان زيبايي و خوبي چه بايد
که مهرش بر کسي ماهي نپايد
به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بي درنگست
چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر
چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد
همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندي کرد چون شمشير خامه
بدو گفت اين که فرمودت نگويي
که بر من بيشي و بيداد جويي؟
پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست
نگويي تا که دادت اين دليري
که روباهي و طبع شير گيري
تو با شيران چرا شيري نمايي
که با گور دمنده برنيايي
تو از من بانوم را چون ستاني
بدين بيچارگي و ناتواني
اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو
چرا داري مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه
کجا ديدي يکي زن جفت دو شوي
دو پيل کينه ور بسته به يک موي
مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت
همي تا تو دلير و شيرمردي
نديدم در جهان نامي که کردي
نه روزي پادشاهي را ببستي
نه روزي بدسگالي را شکستي
نه باجي بر يکي کشور نهادي
نه شهري را به پيروزي گشادي
هنرهاي ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم
نژاد خويشتن داني که چونست
به هنگام بلندي سرنگونست
تو از گوهر همي ماني به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر
ترا تير افگني بينم به هر کار
به نخچير و به بازي نه به پيکار
به ميدان اسپ تازي نيک تازي
هميدون گوي تنها نيک بازي
همي تا در شبستان و سرايي
هنرهاي يلان نيکو نمايي
چو در ميدان شوي با هم نبردان
گريزي چون زنان از پيش مردان
همي شيري کني در کشور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه
همانا زخم من کردي فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
هميدون زخمهاي نامداران
ستوده مرغزي چابک سواران
به کينه همچو شير مرغزاري
به کوشش همچو رعد نوبهاري
هنوز از مرزهاي کشور ماه
همي آيد همانا آوخ و آه
مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست
چو اين نامه بخواني گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار
شنيدم هرچه تو گفتي ازين پيش
نمودي مردمان را مردي خويش
همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه
ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب
اگر من بودمي در کشور ماه
نبردي ويس را هرگز شهنشاه
کنون باري نه مستي هوشياري
به جاي خويش فرخ شهرياري
ز کار خود ترا آگاه کردم
به پيگار تو دل يکتاه کردم
به هر راهي برون کن ديدباني
به هر مرزي هميدون مرزباني
به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و ري و گيلان
همي کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم
برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت
به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابي به جان از جنگ زنهار
کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون
بيارم ويس را بي کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر
چنان رسوا کنم وي را کزين پس
نجويد دشمني با مهتران کس
چو شاه اين نامه زي ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهي داد
ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو