چو دايه ويس را چونان بياراست
که خورشيد از رخ او نور مي خواست
دو چشم ويس از گريه نياسود
تو گفتي هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسي مر دايه را گفت
که بخت شور من با من برآشفت
دلم را سير کرد از زندگاني
وزو برکند بيخ شادماني
ندانم چاره اي جز کشتن خويش
به کشتن رسته گردم زين دل ريش
اگر تو مر مرا چاره نجويي
وزين انديشه جانم را نشويي
من اين چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببينم
تو گويي بر سر آتش نشينم
چه مرگ آيد به پيش من چه موبد
که روزش باد همچون روز من بد
اگرچه دل به آب صبر شستست
هواي دل هنوز از من نجستست
همي ترسم که روزي هم بجويد
نهفته راز دل روزي بگويد
ز پيش آنکه او جويد ز من کام
ترا گسترد بايد در رهش دام
که من يک سال نسپارم بدو تن
بپرهيزم ز پادافراه دشمن
نباشد سوک قارن کم ز يک سال
مرا يک سال بيني هم بدين حال
ندارد موبدم يک سال آزرم
کجا او را ز من نه بيم و نه شرم
يکي نيرنگ ساز از هوشمندي
مگر مرديش را بر من ببندي
چو سالي بگذرد پس برگشايي
رهي گرددت چون يابد رهايي
مگر چون زين سخن سالي برآيد
به من بر روز بدبختي سرآيد
وگر اين چاره کت گفتم نسازي
تو نيز از بخت من هرگز ننازي
شما را باد کام اينجهاني
تو با موبد همي کن شادماني
که من نيکي به ناکامي نخواهم
همان شادي و بدنامي نخواهم
بهل تا کام موبد برنيايد
وگر جانم برآيد نيز شايد
به بي کامي نگويي کام او ده
که بي جاني ز بي کامي مرا به
چو گفت اين راز را با دايه پير
تو گفتي بر دلش زد ناوکي تير
دو چشم دايه بر وي ماند خيره
جهان بر هر دو چشمش گشت تيره
بدو گفت: اي چراغ و چشم دايه
نبينم با تو از داد ايچ مايه
سيه دل گشتي از رنج آزمودن
سياهي از شبه نتوان زدودن
سپاه ديو جادو بر تو ره يافت
ترا از راه داد و مهر برتافت
وليکن چون تو بي آرام گشتي
بيکباره خرد را درنوشتي
ندانم چاره جز کام تو جستن
به افسون شاه را بر تو ببستن
کجا اين ديو کاندر تو نشستست
ترا خود بر همه کامي ببستست
پس آنگه روي و مس هر دو بياورد
طلسم هر يکي را صورتي کرد
به آهن هردوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همي تا بسته ماندي بند آهن
ز بندش بسته ماندي مرد بر زن
وگر بندش کسي بر هم شکستي
همان گه مردم بسته برستي
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ايشان را سحرگاه
زميني بر لب رودي نشان کرد
مر آن را زير خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد يکايک ويس را گفت
که آن افسون کدامين جاي بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودي بکردم
اگرچه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنوديت جستم
چنين آزادمردي را ببستم
به پيماني که چون يک مه برآيد
ترا اين روز بدخويي سرآيد
به حکم ايزدي خرسند گردي
ستيز و کينه از دل در نوردي
نگويي همچنين باشد يکي سال
که نپسندد خرد بر تو چنين حال
چو تو دل خوش کني با شهريارم
من آن افسون بنهفته بيارم
بر آتش برنهم يکسر بسوزم
شما را دل به شادي برفروزم
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود همواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردي
به سردي بسته ماند زور مردي
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردي برفروزد
چو دايه ويس را دل کرد خرسند
که تا يک ماه نگشايد ز شه بند
قضاي بد ستيز خويش بنمود
نگر تا زهر چون بر شکرآلود
برآمد نيلگون ابري ز دريا
به آب سيل دريا کرد صحرا
رسيد آن آب در هر مرغزاري
پديد آمد چو جيحون رودباري
به رود مرو بفزود آب چندان
که نيمي مرو شد از آب ويران
تبه کرد آن نشان و آن زمين را
ببرد آن بند شاه بافرين را
قضا کرد آن زمين را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش در بماند آن دلبر خويش
چو دينار کسان در چشم درويش
چو شير گرسنه بسته به زنجير
چران در پيش او بي باک نخچير
هنوز او زنده بود از بخت خود کام
فرو مرد از تنش گفتي يک اندام
به راه شادي اندر گشت گمراه
ز خوشي دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمنان در وصلت دوست
چو زندان بود گفتي بر تنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتي دور بودي شصت فرسنگ
همان دو شوي کرده ويس بت روي
به مهر دختري مانده چو بي شوي
نه موبد کام ازو ديده نه ويرو
جهان بنگر چه بازي کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامي
برآوردش به جاه و نيکنامي
چو قدش آفت سرو سهي شد
دو هفته ماه رويش را رهي شد
شکفته شد به رخ بر لاله زارش
به بار آمد زبر سيمين دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهاي او دگر گشت
بگويم با تو يک يک حال آن ماه
چه با دايه چه با رامين چه با شاه
به گفتاري که چون عاشق بخواند
به درد دل ز ديده خون چکاند
بگويم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندين فسانه