شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه اي کرد
به نامه در سخنها گفت شيرين
به گوهر کرده وي را گوهر آگين
فراوان دانش و گفتار زيبا
ز شيريني سخنهاي فريبا
که شهرو راه مينو را مفرموش
سخنهايم به گوش دلت بنيوش
به ياد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بيند روانت
به ياد آور ز داورگاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو داني کاين جهان روزي سر آيد
وزو رفته جهاني ديگر آيد
بدين يک روزه کام اين جهاني
مخر تيمار و درد جاوداني
بدين سان پشت بر يزدان مکن پاک
مگو بر کام اهريمن سخن پاک
مباش از جمله زنهار خواران
که يزدان است با زنهارداران
تو خود داني که چون کرديم پيوند
بران پيوند چون خورديم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنين بيزار گشتي
به دل با دشمنانم يار گشتي
تو اين دختر به فر من بزادي
چرا اکنون به ديگر جفت دادي
بدان کز بخت من بود اينکه داماد
نگشت از ويس و از پيوند او شاد
به جفت من دگر کس چون رسيدي
ز داد کردگار اين چون سزيدي؟
اگر نيکو بينديشي بداني
که اين بودست کار آسماني
چو نام بند من بر ويس افتاد
ازو شادي نبيند هيچ داماد
تو اين پيوند نو را باد مي دار
هميدون دل از آن پيوند بردار
به من ده ماه پيکر دخترت را
ز کين من رها کن کشورت را
به هر خوني که ما ريزيم ايدر
گرفتاري ترا باشد در آن سر
اگر ياور نه اي با ديو دژخيم
ز يزدان هيچ هست اردر دلت بيم
همان بهتر که اين کينه ببري
جهاني را به يک زن باز خري
وگر نه بوم ماه از کين شود پست
تو آنگه چون تواني زين گنه رست
به ناداني مدان اين کينه را خرد
که کس کين چنين را خرد نشمرد
وگر زين کين به مهر من گرايي
کنم در دست ويرو پادشايي
سپارم پاک وي را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشي نيز بانو در کهستان
چو باشد ويس بانو در خراسان
اگر ماندست لختي زندگاني
گذاريمش به ناز و شادماني
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گيتي را به آساني توان خورد
چه بايد با همه کس دشمني کرد