چو شاهنشاه حال ويس بشنود
به جان اندر هواي ويس بفزود
برادر بود او را دو گرامي
يکي رامين و ديگر زرد نامي
شهنشه پيش خواند آن هر دوان را
بر ايشان ياد کرد اين داستان را
دل رامين ز گاه کودکي باز
هواي ويس را مي داشتي راز
همي پرورد عشق ويس در جان
ز مردم کرده حال خويش پنهان
چو کشتي بود عشقش پژمريده
اميد از آب و از باران بريده
چو آمد با برادر سوي گوراب
دگرباره شد اندر کشت او آب
اميد ويس عشقش را روان شد
هواي پير در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پديد آمد درشتي از زبانش
در آن هنگام وي را کرد پشتي
نمود اندر سخن لختي درشتي
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سرکش
برون آيد زبان بيدل از بند
بگويد راز بيکام خداوند
زبان را دل بود بي شک نگهبان
سخن بي دل به دانش گفت نتوان
مباد آن کس که دارد بي دلي دوست
کجا در بي دلي بسيار آهوست
چو رامين را هوا در دل برآشفت
ز روي مهرباني شاه را گفت
مبر شاها چنين رنج اندرين کار
مخور بر ويس و بر جستنش تيمار
کزين کارت به روي آيد بسي رنج
به بيهوده برافشاني بسي گنج
چنين تخمي که در شوره فشاني
هم از تخم و هم از بر دور ماني
نه هرگز ويس باشد دوستدارت
نه هرگز راستي جويد به کارت
چو گوهر جويي و بسيار پويي
نيابي چون کش از معدن نجويي
چگونه دوستي جويي و پشتي
ز فرزندي که بابش را بکشتي
نه بشکوهد ز پيگار و ز لشکر
نه بفريبد به دينار و به گوهر
به بسياري بلا او را بيابي
چو يابي با بلاي او نتابي
چو در خانه بود دشمن ترا يار
چنان باشد که داري باستين مار
بتر کاري ترا با ويس آنست
که تو پيري و آن دلبر جوانست
اگر جفتي همي گيري جز او گير
جوان را هم جوان و پير را پير
چنان چون مر ترا بايد جواني
مرو را نيز بايد همچناني
تو دي ماهي و آن دلبر بهارست
رسيدن تان به هم دشوار کارست
وگر بيکام او با او نشيني
ز دل در کن کزو شادي نبيني
هميشه باشي از کرده پشيمان
نيابي درد خود را هيچ درمان
بريدن زو بود پرده دريدن
دلت هرگز نتابد زو بريدن
نه از تيمار او يابي رهايي
نه نيز آرام يابي در جدايي
مثال عشق خوبان هچو درياست
کنار و قعر او هردو نه پيداست
اگر خواهي درو آسان توان جست
وليکن گر بخواهي بد توان رست
تو نيز اکنون همي جويي هوايي
که هم فردا شود بر تو بلايي
درو آسان تواني جستن اکنون
وليکن زو نشايد جست بيرون
اگر داني که من مي راست گويم
ازين گفتن همي سود تو جويم
ز من بنيوش پند مهرباني
چو ننيوشي ترا دارد زياني
چو بشنود اين سخن موبد ز رامين
مرو را تلخ بود اين پند شيرين
چو بيمار بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودي
دهانش را شکر شيرين نمودي
اگرچه پند رامين مهر بربود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پرمهر نپذيرد سلامت
بيفزايد شتابش را ملامت
چو دل از دوستي زنگار گيرد
هوا از سرزنش بر نار گيرد
چنان کز سال و مه تنين شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوار
ملامت بر جگر شمشير تيزست
سپر پيشش جگر با او ستيز است
ستيز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
وگر ميغي ز گيتي سر برآرد
به جاي سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگين
وگر باشد به جاي سنگ ژوبين
هر آنچ از وي ملامت خيزد آهوست
مگر از عشق ورزيدن که نيکوست
به گفتاري که بدگويي بگويد
هوا را از دل عاشق نشويد
چه باشد عشق را بدگوي، گزدم
هر آنک او نيست عاشق نيست مردم
چو مهر اندر دل شه بيشتر شد
دلش را پند رامين نيشتر شد
نهاني گفت با ديگر برادر
مرا با ويس چاره چيست بنگر
چه سازم تا بيابم کام خود را
بيفزايم به نيکي نام خود را
اگر نوميد ازين دز باز گردم
به زشتي در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چيز بسيار
به شهر و بخش و بفريبش به دينار
به نيکويي اميدش ده فراوان
پس آنگاهي به يزدانش بترسان
بگو با اين جهان ديگر جهانست
گرفتاري روان را جاودانست
چه عذر آرد روانت پيش دادار
چو دربند گنه باشد گرفتار
چو گويندت چرا زنهار خوردي
چرا بشکستي آن پيمان که کردي
بماني شرم زد در پيش داور
نبيني هيچ کس را پشت و ياور
از اين گونه سخنها را بياراي
به دينار و به ديبايش بپيراي
بدين دو چيز بفريبند شاهان
روا باشد که بفريبند ماهان
بدين هر دو فريبد مرد هشيار
همه کس را به دينار و به گفتار