چو بشنيد اين سخن مرد شهنشاه
نديد از دوستي رنگي در آن ماه
برفت و شاه را زو آگهي داد
شنيده کرد يک يک پيش او ياد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتي شکرش باريد بر دل
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل نديد از من برادر
همي گفت آن سخن ويسه همه راست
وزين گفتار شه را خرمي خاست
کجا آن شب که ويرو بود داماد
به داماديش هر کس خرم و شاد
عروسش را پديد آمد يکي حال
کزو داماد را وارونه شد فال
فرود آمد قضاي آسماني
که ايشان را ببست از کامراني
گشاد آن سيمتن را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
دو هفته ماه يک هفته چنان بود
که گفتي کان ياقوت روان بود
زن مغ چون برين کردار باشد
به صحبت مرد ازو بيزار باشد
وگر زن حال ازو دارد نهاني
بر او گردد حرام جاوداني
همي تا ويس بت پيکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسي با نهيب و بابلا بود
کجا داماد ناديده يکي کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
ز بس سختي که آمد پيش داماد
بشد داماد را دامادي از ياد
ز بس زاري که آمد پيش لشکر
همه کس را برون شد شادي از سر
چراغي بود گفتي سور ويرو
برو زد ناگهان بادي بنيرو