چنين پرورد او را دايگانش
            به پروردن همي بسپرد جانش
         
        
            به دايه بود رامين هم به خوزان
            هميدون دايگان بر جانش لرزان
         
        
            به هم بودند آنجا ويس و رامين
            چو در يک باغ آذرگون و نسرين
         
        
            به هم رستند آنجا دو نيازي
            به هم بودند روز و شب به بازي
         
        
            چو سالي ده بماندستند نازان
            پس آنگه رام بردند زي خراسان
         
        
            که دانست و کرا آمد گماني
            که حکم هردو چونست آسماني
         
        
            چه خواهد کرد با ايشان زمانه
            در آن کردار چون دارد بهانه
         
        
            هنوز ايشان ز مادرشان نزاده
            نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
         
        
            قضا پردخته بود از کار ايشان
            نبشته يک به يک کردار ايشان
         
        
            قضاي آسمان ديگر نگشتي
            به زور و چاره زيشان برنگشتي
         
        
            چو برخواند کسي اين داستان را
            بداند عيبهاي اين جهان را
         
        
            نبايد سرزنش کردن بديشان
            که راه حکم يزدان بست نتوان