معرفت حاصل کن اي جان پدر
تا بيابي از خداي خود خبر
هرکه او را معرفت حاصل نشد
هيچ برمقصود دل واصل نشد
هر که عارف شد خداي خويش را
در فنا بيند بقاي خويش را
نفس خود را چون شناسي با هوا
حق تعالي رابدان با عطا
هر که او عارف نباشد زنده نيست
قرب حق را لايق و ارزنده نيست
عارف آن باشد که گردد حق شناس
هرکه عارف نيست نبود جنس ناس
هست عارف رابه دل مهر و وفا
عارفان باشند دايم در صفا
هرکه او را معرفت بخشد خداي
کار عارف جمله باشد با صفا
نزد عارف نيست دنيا را قدر
بلکه بر خود نيستش هرگز نظر
معرفت فاني شدن دروي بود
هرکه فاني نيست عارف کي بود
عارف از دنيا و عقبا فارغ است
زآنچه باشد غير مولا فارغ است
همت عارف لقاي حق بود
زآنکه در حق فاني مطلق بود