از بلا تا رسته گردي اي عزيز
باز بايد داشتن دست از دو چيز
رو تو دست از نفس و دنيا باز دار
تا بلاها را نباشد با تو کار
ور بحرص و آز گردي مبتلا
با تو روي آرد زهر سو صد بلا
آنکه نبود هيچ نقدش در ميان
هر کجا باشد بود اندر امان
نفس و دنيا را رها کن اي پسر
باز رستي از بلا و از خطر
اي بسا کز براي نفس زار
در بلا افتاد و گشت از غم نزار
از براي نفس مرغ نا مراد
آمد و در دام صياد اوفتاد
تا دلت آرام يابد اي پسر
بود و نابود جهان يکسان شمر
از عذاب و قهر حق ايمن مباش
در پي آزار هر مؤمن مباش
در بلا ياري مخواه از هيچ کس
ز آنکه نبود جز خدا فرياد رس
هر که را رنجانده عذرش بخواه
تا نباشد خصم تو در عرصه گاه
گر غنا خواهد کسي از ذوالمنن
در قناعت مي توانش يافتن