زمن پندي فراگير اي خردمند
عتاب و خشم را برپاي نه بند
کلاه فاقه را بر فرق سر نه
بدان حرصي که باشد کمترش ده
ز قهرش ديده پر فتنه بر دوز
چو با دانش به بي خوابي بياموز
مسلط کن برو صياد خود را
بجاي نان مده بالوه بد را
گر او را خوار کردي همچو يوسف
عزيز مصر کردي همچو يوسف
ببسته سده فر سعادت
بيان عالم الغيب و شهادت
مشعبدوار زير حقه دارد
نه چندان مهره کانرا کس شمارد
بهر ياري که وقتش اقتضا کرد
بدزدد مهره عمر زن و مرد
همي گردند پياپي گردش او
دو چاکر در رهش رومي و هندو
زمين سفليانرا آسمان است
سراي علويان را آستان است
بگوش هوش بشنو اين سخن را
فداي اين سخن کن جان و تن را
چو فرصت هست کاري بيشتر بود
پشيماني گر آيد کي کند سود
چراغ دل ز شمع جان بر افروز
اصول علم استادان بياموز
به جان گر خدمت استاد کردي
زخدمت بر خوري استاد گردي
ولي انديشه تو آن ندارد
معما گفتن تو جان ندارد