مجادله بلبل با باز که از غرور و پندار کاري بر نيايد جز بخدمت پير

بيا اي باز تند و تيز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همي نازي که بر دست شهاني
تو رسم و عادت شاهان نداني
نشانند بر دسر دستت بعمدا
بيندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردي خويش بيني
اگر چشمت نکردي پيش بيني
چرا چشم کژت بر دوختندي
به مردارت چو مرغ آموختندي
چرا در ماتم خود مانده تو
چرا اسرار حق ناخوانده تو
ببستند پاي تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندي چو کوران در غم خويش
نمي بيني فضاي عالم خويش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشيان برهم زني پر
تو خواهي تا کني پرواي پرواز
ولي بند دوالت مي کشد باز
دريغا گر قناعت يار بودي
چرا پاي دلت افکار بودي
تو تا در بندگي بيجان نباشي
قبول حضرت سلطان نباشي
ترا گرديده سريار بودي
کجا با اين و آن غمخوار بودي
تو آن بازي که صيادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو در غم
ترا از آشيان عالم جان
بياوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هواي خود نشستي
به بند حرص جان خود بخستي
بقاي چشم خود بر دوختندت
نموداري چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مي نشستي
دو ديده باز کن تا ره به بيني
کلامت را بينداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پيوند هواي حرص و مستي
بپر بر آشيان خود که رستي
ز من بشنو تو اي صياد خونريز
که از تندي و خون ريزي بپرهيز
ازين پس هيچکس نازار و خوش باش
غم دنيا مخور ديندار و خوش باش
بناحق خون چندين صيد کردي
تو روز عاقبت هم صيد کردي
بينديش از جفاي چرخ گردون
که تو روزي شوي هم خوار و محزون
اگر مرد رهي موري ميازار
که موري اندرين ره نيست بيکار
اگر ديوانه چون ديو خناس
سر چنگال داري همچو الماس
تو تا با ماکني دعوي به مردي
مگر سرپنجه مردان نخوردي
تو در مردي نداري پاي بر جاي
چنان بهتر که داري بند بر پاي
اگر مردي ز دشمن دل مکن تنگ
مدارا کردن اولي تر هم از جنگ
وگر خواهي که در عالم چو چاکر
نهد خلق جهان بر پاي تو سر
کلاه سروري از سر بينداز
سر خود در ره کهتر درانداز
ب آب علم بنشان آتش خشم
منه تير جفا بر ترکش خشم