حکايت

شنيدستم که در عهد گذشته
اميري بود والي عهد گشته
بسي نيک وبد عالم بديده
زهر دانا دلي پندي شنيده
پسر را گفت تا گردي تو پيروز
اگر دانا دلي پندي بياموز
خردمندان بهشياري دهند پند
نگيرد بي خرد پند از خردمند
مشو عاق و ببر فرمان پدر را
پدر هرگز نخواهد بد پسر را
پسر کو ناخلف باشد پسر نيست
پدر کو هم بدآموزد پدر نيست
بقاي نسل را گر زن بخواهي
نگه دارد ترا از هر تباهي
به قول مصطفي دين در امان گير
که کاري گر نيايد بي گمان تير
پسر گفت اي پدر پند تو بند است
گزيده پند تو بيرون ز چند است
زنان دامند و شيطان دام را ساز
مرا در دام شيطاني مينداز
تو ايمن باش و بامن دل نگهدار
که من هرگز نبندم دل درين کار
چو شهوت را خرد بنده نگردد
دلم هرگز پراکنده نگردد
مرا پا بر سر خاري در آمد
از اين مشکل ترم کاري در آمد
پدر مي گويدم زن خواه و دل گفت
مشو جفت بلا با زن مشو جفت
نميدانم که را فرمان برم من
پدر را يا بترک سرکنم من
پدر گفت اين صفت از خود مکن دور
مشو تلخ و مشو ترش و مشو شور
ز سر بيرون کني بازار و آزار
دل خود از چنين گفتار باز آر
به اول سعي کن در خير کاري
که آفتها است در تأخير کاري
به هم جمع آمدند کردند عروسي
مسلمان و مغ و گبر و مجوسي
شب اول ميان شوهر و زن
نهاد افسار بر وي شهوت تن
اگر عاقل بود زن را چو استر
به نرمي برکند افسار از سر
وگر ابله بود زن را چو خر شد
به تن تير بلا را چون سپر شد
تو امشب باش تا کم زن نگردي
به بي شوئي بگرد زن نگردي