حکايت

شنيدستم من از پير خردمند
جواني در مغاک کوه الوند
گرفته گوشه بي توشه و نوش
چو مرد حيدري گشته نمدپوش
چو سيمرغ از پس کوه قناعت
قرين در وحدت و دور از جماعت
ز ناپاکي خود دل پاک شسته
ز خود برخاسته در خود نشسته
وليکن خدمت پيران نکرده
زاستاد خرد سيلي نخورده
بخود ميرفت راه بي نهايت
نباشد پادشاهي بي ولايت
ببردش خواهرش هر روز ناني
همي کردي به ناني زندگاني
به خواهر گفت روزي اي مرا جان
برو زين بيشتر ما را مرنجان
عنايت کرد با من لطف يزدان
حوالت کرد خدمت را به رضوان
همي آرد به من حلوا و نانم
روان از مطبخ دارالجنانم
جواب پير بين با خود چه گفتست
مگر ديوش به دام خود گرفته است
به پير وقت گفتند اين حکايت
که دانم در شکست و در شکايت
بسي با او بکرد ابليس تلبيس
بکار آمد کنون تلبيس ابليس
اشارت کرد مرد نيک را پير
برو آنجا ز سر تاپاي او گير
بگو اي با همه وي از همه فرد
سلامت مي کند پير اي جوانمرد
بسي گشتي تو تا گشتي بهشتي
رفيقان را ز ياد خود بهشتي
خداوندت بسي برگ و نوا داد
نصيب ما بده زآنچت خدا داد
به خادم داد يکتا نان و حلوا
برون حلوا درونش پر ز بادا
چو مرد آورد پيش پير ره بين
نجاست بود حلوا نانش سرگين
هر آنکس کو ندارد پير رهبر
بود همراه شيطانش بره در
اگر خواهي که با تدبير گردي
بگرد آسمان پير گردي
جواني کو ببوسد پاي پيران
به پيري دست بوسندش اميران
به خود ره رفتن ناديده جهلست
بره رفتن براه رفته سهلست
درخت بيشه ميوه بر نيايد
بود رعنا ولي خوردن نشايد
درخت باغبان پرورده را بين
که شکل خوب دارد بار شيرين
تنت قافست و جانت هست سيمرغ
ز سيمرغي تو محتاجي بسي مرغ
حجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت مي کند يک نيمه شو بس
به جز نامي ز جان نشنيده تو
وجود جان خود تن ديده تو
همه عالم پر از آثار جان است
ولي جان از همه عالم نهانست
تو سيمرغي وليکن در حجابي
تو خورشيدي وليکن در نقابي
ز کوه قاف جسماني گذر کن
بدارالملک روحاني سفر کن
تو مرغ آشيان آسماني
چو بازان مانده دور از آشياني
چو زاغان بر سر مردار مردي
زصافي گشته خرسندي بدردي
چو بازان باز کن يکدم پر وبال
برون پر زين قفس وين دام آمال
چو بازان ترک دام و دانه کردي
قرين دست او شاهانه کردي
به پري بر فلک زين توده خاک
همي گردي تو با مرغان در افلاک
و گرنه هر زمان بي بال و بي پر
چو مرغ هر دري گردي به هر در
گهي در آب گردي همچو ماهي
گهي چون آب باشي در تباهي