تو سيمرغي و يک مرغت هنر نيست
چو مرغان اندرين راهست گذر نيست
تو تا کي در درون خانه گردي
بميدان آي اگر مرد نبردي
به درياي عدم رفتي چو ماهي
بصحراي وجود آگر تو شاهي
حريف مجلس عشاق ميباش
بجام شوق او مشتاق مباش
اگر خلوت نشين بي ريائي
چو زاغان مرده شهوت چرائي
اگر خلوت نشين سالکي تو
چرا در بند دنيا هالکي تو
بجز نامي نداري در جهان فاش
همان شکلي که صورت کرده نقاش
برون آوازه داري چون مبيره
درونت چون برون ديگ تيره
تو در عالم بسي آوازه داري
ولي مرغي حزين و سوگواري
اگر هستي بيا در نيستي رو
غم ناديدنت بر ما بيک جو
سليمان کرد نامت شاه مرغان
ببر خار ستم از راه مرغان
اگر سرلشکري لشکرشکي کن
و گرنه خاک شو ني آتشي کن
و گر از خود بسي پروا نداري
چرا چون شمع صد پروانه داري
نه شمعي و نه پروانه چه مرغي
نه خويشي و نه بيگانه چه مرغي
از آن ببريده از جمع اصحاب
که تا آسان کني هم خورد و هم خواب
تو گر در جمع باشي جمع گردي
تو باشي شمع او را شمع گردي
ميان خلق باش و باخدا باش
چو جانان با تن نشين و زتن جداباش
چو در کثرت شوي وحدت طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
چو ميگردي بگرد خويش تنها
چرا چون من زني مانند تنها
به تنهائي کجا خواهي رسيدن
به ياري ميتوان منزل بريدن
به تنهائي کس داند نشستن
که نقش غير تاند پاک شستن
به تنهائي کسي باشد طلبکار
که نبود او به بند خود گرفتار
اگر ته پايمال ديو گردي
بگرد ژرق و عذر و ديو گردي
و گر نه پايمال نفس ماني
معذب در بلاي جاوداني
به بندد اهرمن راه مجالش
به بادي بردهد هر دم خيالش
به دست ديو در ماند گرفتار
حقيقت را نبيند راه و هنجار