آمدن مرغان بديوان و ديدن ايشان بلبل را و از هيبت او خاموش شدن ايشان را

به ديوان آمدند مرغان چو ديوان
همي کردند پر از آشوب ديوان
چو بلبل را بديدند لال گشتند
در آن حالت همه از حال گشتند
سليمان گفت بلبل را کجائي
چرا در معرض مرغان نيايي
چرا خاموش گشتي اي سخندان
ز لعل خود برافشان در و مرجان
زبان بگشاي و شرح حال بر گوي
سراسر قصه اقوال برگوي
چو مرغان آمدند اکنون بداور
چه داري حجت قاطع بياور