مگر بيهوده هان اي موش خاموش
چو افتادي در آتش در همي جوش
خلاف شرع و دين کردي شدي مست
اگر خونت بريزم جاي آن هست
مرا استاد پندي داد نيکو
کز آن پند آمدم فرخنده مه رو
مرا گفتا که تو بيرون مبر سر
اگر فيلي و خصم از پشه کمتر
مشو ايمن که کم يا بيش گردد
ز نيش او ترا دل ريش گردد
مشو از فکر او ايمن که ناگاه
در انداز ترا از مکر در چاه
نکردم پند استادان فراموش
مرا آن پند شد چون حلقه در گوش
ببر از من اميد رستگاري
بجز مردن دگر کاري نداري
نخواهي رستگار آمد ز دستم
که بسياري کمين تو نشستم