حکايت گربه و موش و باده

شبي موشي طلب ميکرد روزي
چو موران پا نهاده بهر روزي
بگرد خانه خمار گرديد
ز بهر گندم و گندم نمي ديد
شراب ناب ديد استاد در خم
بخورد آن باده را از حرص گندم
دو سه باده بخورد و مست شد گفت
ندارم من بمردي در جهان جفت
چو من ديگر کجا باشد به مردي
بود عالم به پيش من بگردي
اگر عالم همه گردد زره پوش
به نزد من کنند مردي فراموش
بگيرم جمله عالم را به شمشير
به بندم پاي شيران را به زنجير
همه عالم به زير حکم آرم
ز کس من يکسرمو غم ندارم
نباشد هيچ شاهي همسر من
ندارد کوه پاي لشکر من
پلنگان جمله از من ترسناکند
به پيش پاي من مانند خاکند
ازين پس گربه گرگين که باشد
که موشانرا به پنجه خراشد
بفرمايم به موشان وقت غيرت
که آويزند سرش از دار عبرت
قضا راگربه مي آمد ز نخجير
به خون موش مي غريد چون شير
همان دستان هميزد موش سرمست
درآمد گربه و در موش زد دست
همي ماليد گربه موش را گوش
همي بوسيد دست گربه راموش
به زير پاي کامش نرم مي کرد
همي افزود او را محنت و درد
ز حسرت دستها بر سر همي گفت
ز ديده اشک مي باريد و مي گفت
خدا را اي شه شيران عالم
ستم بر ما مکن بنگر بحالم
اگر من نيستم آخر تو هستي
مکن بر نيستي چندين تو هستي
اگر خونم بريزي مي تواني
بپاي خود سر آوردم تو داني
ز چاکر چون خطا آيد به مستي
کند عفو خداونديش هستي
بمستي ژاژ خابيدم من اينجا
نگويم من دگر هرگز چنينها
به مستي جمله رندان در خرابات
همي گويند بيهوده خرافات
به مستي هر چه گفتم عذر خواهم
اگر بيراه رفتم هم به راهم
ازين پس بنده کوي تو باشم
اگر باشم دعا گوي تو باشم
چو کار از دست رفت و مرد شد مست
نداند هرچه گويد مرد سرمست
نباشد در حسابي هر چه گويد
مراد خاطر خود هرزه جويد
کنونم عفو کن از روي ياري
که مارا از ترحم غمگساري
جوابي داد گربه موش را گفت
تو دزدي نيست در دزدي ترا جفت