شنيدي قصه هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو ديو از غم سرشته
ز حرص و آز و شهوت دور بودند
ز مستي بي خبر مستور بودند
چو آدم را به عالم مي فرستاد
بجان هر دوشان آتش درافتاد
به درگاه خدا رفتند و گفتند
هر آن رازي که در دل مي نهفتند
از اول کرده بودند اين حکايت
که بر ما هست اولي تر ولايت
فساد و خون کنند اولاد آدم
پر از آشوب دارند کار عالم
چو خود را بهتر از آدم بديدند
از آن پس روي بهبودي نديدند
خداوند جهان فرمانشان داد
بدارالملک دنياشان فرستاد
چو روي زهره زهرا بديدند
رقم را بر صلاح خود کشيدند
برو عاشق شدند از خود برفتند
نه روز آرامشان ني شب بخفتند
درآمد زهره گوش هردو بگرفت
بگوش هردوشان پوشيده مي گفت
شما را گربه من ميلي تمام است
بجز فرمان من بردن حرام است
لباس عاصيان بر خود بپوشيد
فساد و خون کنيد و مي بنوشيد
مرا گر زآنکه مي خواهند همدم
درآموزيد ما را اسم اعظم
فساد و خون نکردند مي نخوردند
چو مي خوردند فساد و خون بکردند
به زهره اسم اعظم را بدادند
چو سنگ ايشان بچاه غم فتادند
چو زهره اسم اعظم را بياموخت
در آتش يکسر مويش نمي سوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
فرو ماندند ايشان بر سر خاک
به کام دشمنان سرمست و بي باک
زمستي هر دو چون هشيار گشتند
و زآن خواب گران بيدار گشتند
قضا چون اقتضاي نيک و بد کرد
نداند هيچ کس تدبير خود کرد
برآوردند آهي آتش اندود
چو کار افتاد آهش کي کند سود
ستاده پاي با جان عذرخواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان
چنان از کرده خود شرمساريم
که روي عذرخواهي هم نداريم
عذاب ما هم اينجا ده که اينجا
نه دي باشد نه امروز و نه فردا
عذاب اين جهان دوران سرآرد
عذاب آن جهان پايان ندارد
به بابل سرنگون در چاه آيند
وليک از آب جز حسرت نيابند
روند مردم به بابل در سر چاه
به سحر آموختن وقت سحرگاه
بياموزند از ايشان هرچه خواهند
کنند بر خود از ايشان هرچه خواهند
تو هاروت خودي در چاه هستي
هميشه از شراب حرص مستي
تو اول برتر از افلاک بودي
ز گرد خاک تيره پاک بودي
سراي خاکدانت آرزو کرد
بفرش از عرش جانت سرفرو کرد
ز اصل خويشتن ببريده تو
تو آنجا را از اين جا ديده تو
مثالي خوش بگويم باتو بشنو
اگر تو بشنوي بر من به يک جو
ز گرد تو دو عالم نور ديده
که ديده کي بود همچون شنيده
جهان جا هست و آتش مال دنيا
مثال زهره چون آمال دنيا
تو زين جا چون از آنجا بازگردي
شوي کبک دري يا بازگردي
اگر ميلت بود با حشمت و جاه
هميشه سرنگون باشي درين چاه
بجان تشنه لب و تو بر سر آب
ز سر بگذشته آب و آب ناياب
بماني دايما جوينده بر در
ز دنيا دور دائم دل پر آذر
بماني دايما در محنت و غم
نيابي در دو عالم هيچ محرم
بماني دايما مجروح و دلتنگ
بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ