سليمان گفت اي مرغ سخندان
چرا مي مي خوري مانند رندان
گهي سرمست و گه هشيار باشي
بکاهي خفته گه بيدار باشي
بماتم جمله مرغان بر سري خاک
نشسته کرده رخها بر سوي خاک
همه در ماتم و اندوه ودردند
ز هر چه دون بود آزاد و فردند
تو مي سازي بهردم نو عروسي
نميدانم که گبري يا مجوسي
شرابي خور که بدمستي ندارد
نشاطش روي در هستي ندارد
شرابي راکه جانت شاد باشد
ز مخموري دلت آزاد باشد
شرابي راکه بدمستي صفاتست
حرامش دان اگر آب حياتست
حرام از بهر آن کردند مي را
که با اوباش مي خورند وي را
مکن مستي ميان جمع اوباش
که مستي ميکند اسرار را فاش
نشاط مي خمارش هم نيرزد
عروس يک شبه ماتم نيرزد
مخور چيزي که عقلت راکند گم
وزآن هر لحظه باشي در توهم
مخور چيزي که در اندوه ماني
بود آنت بلاي جاوداني