نسيم صبحدم آمد به گلشن
به چشمش گلش آمد همچو گلخن
گل از بلبل بکلي دست شسته
دريده پيرهن در خون نشسته
هزاران خار در پادست در گل
فراق بلبلش بنشسته در دل
چو سرو اندر چمن افتان و خيزان
به زاري زار مي گفت اي عزيزان
به هم خوش بود مارا در گلستان
حسد بردند بر ما جمله مرغان
حسودان را به جز کوري مبادا
ميان همدمان دوري مبادا
همينش کار باشد چرخ گردان
که دوري افکند با دوستداران